۵

1.6K 228 69
                                    

گل ها خوبن.
تو میتونی تمام حرف های دلتو از زمانی که جوونه میزنن تا وقتی که آخرین برگ هاشون خشک میشه و تو گلدون می ریزه بهشون بزنی و نگران این نباشی که به کسی بگن یا ترکت کنن.

شب بود و من لب پنجره کنار گلدون هام نشسته بودم و به صدای قژقژ نوار توی ضبط گوش میدادم و سعی میکردم با دقت تمام چهره زین رو نقاشی کنم.

بلند شدم و از لای کاغذهای مچاله شده جلوی پام گذشتم.
انگشت هامو تو هم قفل کردم و بالای سرم بردم و به چپ و راست متمایل شدم تا خستگیم کاملا برطرف بشه.

قبل از اینکه به آشپزخونه برم تلفن خونه زنگ خورد.
گوشی رو برداشتم و از اون سمت خط ، صدای مادرمو شنیدم.

" الا؟! "
لبخند کمرنگی رو لب هام نقش بست و جواب دادم: سلام مامان.

" حالت چطوره؟! "
سر تکون دادم و گفتم: عالی. تو چی؟!
اینو گفتم و چهارزانو رو زمین نشستم.

" خیییله خب الان میخوام همینو بهش بگم برو کنار انقدر تو گوش من تف نکن!"

خندیدم و گفتم: با کی حرف میزنی مامان؟!
مامان که انگار به خاطر سر و کله زدن با خواهر کوچیکم متوجه حرفم نشد، جواب سوال قبلیم رو داد و گفت: خوبم. الا عزیزم ازت یه درخواست دارم. فردا نیکا میخواد برای اولین بار بره رو صحنه-..

حرفش رو ناخودآگاه قطع کردم و با تعجب گفتم: صحنه؟!
" آره... نمیزاره من حرف بزنم. برو اونطرف بچه!! "

روی زمین دراز کشیدم و همونطور که با سیم فرفری تلفن ور میرفتم به صداهای اونطرف خط گوش دادم.

و بعد صدای پر از شیطنت نیکا که انگار گوشی رو قاپیده بود و کم مونده بود گوشم رو کر کنه رو شنیدم: آبجی من دارم بازیگر میشم پخشپخشنحتش.

گوشی دوباره از دستش گرفته شد و من تونستم صدای مادرم که نشون میداد کمی عصبانیه رو بشنوم: برو تو اتاقت !! همین الان!!

خندیدم و گفتم: اونجا چه خبره؟؟!

" الو! الا؟! هنوز پشت خطی؟! "
جواب دادم: آره مامان می شنوم.
پوفی کشید و گفت: از دست این بچه. فردا میخواد تئاتر اجرا کنه و نقش اصلی رو داره. خانواده تمام بچه ها میان و بدجوری اصرار داره که تو هم باشی.

خودمو بالا کشیدم و نشستم و گفتم: چه ساعتی؟!
" شش تا هفت. فقط راهش یه مقدار ازت دوره. من به لو میگم بیاد دنبالت. برگشتنی هم می رسونیمت. پس اصلا نگران راه نباش. میای؟! "

شش تا هفت. دقیقا همون زمانیه که میخوام زین رو ببینم.
دو دل شدم.
من واقعا میخوام فردا ببینمش.
واقعا دلم نمیخواد جایی برم!

احمقانه ست میدونم.
من از اون فقط اسمش رو میدونم و حالا نمیخوام هیچکس رو جز خودش ببینم!!

Those blue eyes - Zayn Malik - CompleteМесто, где живут истории. Откройте их для себя