از روی خط بعدی پریدم و تو نور یه مغازه ایستادم.
صدای خنده کسی بلند شد و قلبم لرزید.

سرمو بلند کردم و از پشت شیشه به زین که با استیو مشغول حرف زدن بود نگاه کردم.

پشت به من و رو صندلی نشسته بود و از شدت خنده دستشو آروم رو میز میزد.
یادم اومد که یه زمانی میخواستم خنده هاشو قاب بگیرم.

دیده ام تار شد . مثل بچه ها ها بغض کردم. چونه ام لرزید و دلم گرفت.
این اصلا انصاف نیست.
این که برای فراموش کردن کسی این همه تلاش کنی و بعد فقط با شنیدن صدای خنده هاش تمام تلاشت بی نتیجه بمونه و به هدر بره.

نگاهمو از پنجره گرفتم.
لبهامو محکم روی هم فشار دادم و نفسمو از شدت ناراحتی بیرون فرستادم.
بند کیفمو محکم تو دستم فشار دادم و به راهم ادامه دادم.

تمام راه تا  خونه رو با خودم ، منطقم و عقلم کلنجار رفتم!

دلم میخواست تو اون سرما، وسط خیابون می ایستادم و از ته دل داد میزدم.
اما اینکارو نکردم چون فکر کنم خیلی شجاع نبودم.

وقتی رسیدم خونه لباس هامو عوض کردم و رفتم تو تخت.
دستهامو زیر سرم گذاشتم و به سقف خیره شدم.
به حرفهایی که چند روز قبل به لویی زده بودم فکر کردم.

حالا می فهمیدم چه حالی داره.
اما فکر می کنم اون خوب بود.
چون حداقل تونست حرف دلشو به یکی بزنه.
اما من کسی رو نداشتم.

بهش گفته بودم مغرور چون حاضر نبود هیچ اشکی برای اونی که رفته بود بریزه.
با تاسف به حال خودم لبخند زدم.
شاید این تنها چیز مشترک به عنوان خواهر و برادر بین ما بود.
چون انگار منم حاضر نبودم برای اونی که سهمم نبود اشک بریزم.

منطقم بهم میگفت: اگه انتخاب کسی که دوسش داری نیستی، حماقته که پشت سرش گریه و زاری راه بندازی.

حالا لویی رو درک می کردم اما نمیتونم بگم که صد در صد حالشو می فهمیدم.
ما آدم ها تا زمانی که سرمون به سنگ نخوره، معنی سرشکستگی رو نمی فهمیم.

وقتی کسی از دردها و مشکلات زندگیش واسمون صحبت میکنه، ما فقط ابراز همدردی می کنیم و براش امیدوار می شیم که مشکلش یا حالش بهتر بشه و به زندگی قبلیش برگرده.
اما هیچوقت نمی تونیم بفهمیم که دقیقا چه حالی داره!!

حتی مشکلات یکسان هم شبیه هم نیستن!
به نظر من، دل شکستگی من و برادرم - که هردو تو حالت مشابهی هستن - هیچوقت شبیه هم نیست.

چون انسانِ و احساسش!
احساست آدما شبیه به هم نیستن.
حالا چه شکست عشقی باشه، چه شکستگی گردن.

به چشمهای آبی رو به روم که بهم خیره شده بودن نگاه کردم و چشمهامو آروم روی هم گذاشتم و بعد در کمال ناباوری خوابم برد!

صبح که از خواب بیدار شدم حالم خیلی از روز قبل بهتر بود.
تصمیم گرفتم همه چیز رو فراموش کنم و به زندگی عادی و معمولی خودم برگردم.
 به زندگیم قبل از دیدن اون که خیلی خیلی یهویی مهرش به دلم نشست.

قرار بود دیگه بهش فکر نکنم.
قرار بود تمام فکر و ذکرم رو بزارم رو کارهام و برای یه دانشگاه هنر تو فرانسه درخواست بدم.
قرار بود دیگه نبینمش.
قرار بود دیگه حتی صداشو نشنوم.
و آره... قرار بود دیگه هیچوقت حتی از جلوی اون کافه رد نشم!

اما انگار قرار نبود تموم قرار بودهام، شد بشه!

اتفاقی که بعد از ظهر اون روز برام افتاد به قدری برام شوک آور بود که .. که اصلا قابل توصیف نیست.

Those blue eyes - Zayn Malik - CompleteWhere stories live. Discover now