• بخش آخر •

996 129 13
                                    

9ام ژوئن بود. سال تحصیلی به پایانش نزدیک بود، که معنیش این بود لویی بالاخره میتوست نمره پایانی انگلیسیش رو ببینه.

اون تقریبا مطمئن بود که قبول شده. منظورم اینکه، اون حسابی درس خونده بود و تمام تکالیفش رو مثل هر دانش آموز خوب دیگه ای انجام داده بود. لیاقت یه A رو داشت. یا هر چیزی بهتر از یه D، واقعا.

پس، وقتی زنگ خورد، لویی به طرف کلاس خانم جانسون رفت. جین درطول مسیر همراهیش کرد و دونفری به طرف ساختمون G رفتن.

"واسه دیدن نمره ات استرس داری؟"

جین پرسید و دست لویی رو فشار داد.

"نه"

لویی سرشو تکون داد.

برخلاف همیشه، خانم جانسون بیرون در ایستاده بود و به هر دانش آموز یه ورقه کاغذ میداد. وقتی لویی برای خودشو گرفت فهمید یه گزارش از نمراتشونه. اونجا یه لیست از تمام تکالیفی که انجام داده بودن و تمام امتحان هایی که ازشون گرفته بودن با نمره ی هرکدوم کنارشون، بود. لویی از همشون گذشت تا رسید به پایین کاغذ-نمره نهایی. جین با دقت از روی شونه اش نگاه کرد.

"تو یه B گرفتی!"

اون داد زد.

"کارت خوب بوده"

اگرچه لویی کاملا از نمره اش راضی نبود، ولی مشکلی هم نداشت. اون درسی رو قبول شده بود که بهش اهمیت نمیداد و یه دوست عالی پیدا کرده بود. لویی باید خوشحال میبود-اون خوشحال بود.

توی کلاس کار زیادی نمیکردند غیر از اینکه سالنامه همدیگه رو امضا میکردن و برنامه هاشون برای تعطیلات تابستون رو میگفتن. جین روی صندلی خالی کنار لویی نشست و سالنامه اش رو بهش داد.

"امضاش میکنی؟"

لویی سرشو تکون داد و ماژیک سیاهش رو توی دستش گرفت. یکی از دوستای جین شروع به حرف زدن با جین کرد، پس اون متوجه نشد که لویی اونجایی که باید رو امضا نکرد. اون رفت روی صفحه آخر، برای چند دقیقه ماژیک رو توی دستش میچرخوند، متنش رو توی ذهنش مینوشت، پاک میکرد، و دوباره مینوشت قبل اینکه بالاخره روی کاغذ درخشان بنویستش.

دستش آروم بخاطر جسارتی که داشت نشون میداد میلرزید. کتاب رو بست و برگردوند به جین، که وسط گفتگوش با یه دختر بود. اون به لویی لبخند زد قبل اینکه کتابو به دوستش بده.

"اول کتاب جای بیشتری برای نوشتن هست"

جین بهش اطلاع داد و دوستش یه "باشه" زیر لب گفت و جین به طرف لویی برگشت.

"تو کجا رو امضا کردی؟"

"آه، یه صفحه آخر کتاب که تصادفی بازش کردم"

جواب داد و نگاهش رو از جین منحرف کرد. داشت از چیزی که نوشته بود پشیمون میشد، ولی فایده ای نداشت. اتفاقی بود که افتاده.

Autism | CompleteOnde histórias criam vida. Descubra agora