• 6 •

917 144 17
                                    

شادی.

هیچوقت راجبش شنیدین؟ لویی شنیده بود، ولی هیچوقت واقعا حسش نکرده بود. نه تا چند روز قبل، وقتیکه همه رو با واضح صحبت کردنش سورپرایز کرد و واقعا اینکار رو انجام داد. اون حتی خودش رو هم شگفت زده کرد.

از اون به بعد، انگار داشت تو نور آفتاب قدم میزد. این حیرت انگیز بود که چطور حرف زدن باعث شده بود طرز تفکر همه در مورد اون تغییر کنه. بیشتر هم کلاسی هاش میدونستن که لویی اوتیسم داره، اما الان اونا شخصیتش رو کاملا بر اساس یه اختلال ژنتیکی کوچیک نمیدونستن. لویی راه طولانی رو در پیش داشت، اون باید خودشو ثابت میکرد.

خانم جانسون به شدت برای لویی خوشحال بود. اون تو امتحانی که در مورد ادیسه داشتن یه +B گرفته بود. اون گفت که این نمره کلش رو خیلی بالا نمیاره، اما به شرطی که اون خوب کار کنه نمره اش میتونه تاثیراتی بذاره.

حقیقت این بود، لویی فهمیده بود تا زمانیکه اون نسبت به درس هاش و کلاس هاش توجه داشته باشه هیچ دلیلی نداره که مردود بشه. تمام چیزی که این دفعه به خودش گفت این بود که خودش انتخاب کرده که انگلیسی رو مردود بشه و درواقع این کاملا تقصیر خودش بود.

و میزان آزار دهندگی جین کمتر شده بود. اما هنوز راجب چیزای مربوط به درس سخت گیر بود. من حدس میزنم اگه واقعا به اندازه کافی سخت تلاش کنی واقعا یه تغییری ایجاد میکنه.

زمان ناهار بود و لویی و جین بیرون روی یه نیمکت نشسته بودن. جین داشت با یه نفر تلفنی حرف میزد و لویی ساندویچش رو میخورد.

"دیوید"

جین گفت و ایستاد.

"تو نمیتونی اینکار رو بکنی، ما--- "

لویی چیز بیشتری  نشنید چون جین دور شد. کیفش هنوز کنار لویی بود، پس اون برمیگشت. فقط لویی نمیدونست کی.

براساس اون چیزی که جین بهش گفته بود، دیوید دوست پسر جین بود. اونا چند ماه بود که قرار میذاشتن، و رابطه شون وقتی شروع شد محکم بود، اما الان... خیلی نه. اخیرا خیلی دعوا میکردن، و بیشتر مواقع جین با گریه تمومش میکرد. و لویی به هیچ طریقی نمیتونست دلداریش بده، خب چون اون هیچ راهنمایی نداشت که چجوری اینکار رو انجام بده. منظورم اینکه، صادقانه لویی در تمام زندگیش هیچوقت دوست دختر نداشت و همینطور با خواهراش هم صمیمی نبود. اون وقتی به اینجور مسائل برمیخورد کاملا سردرگم میشد.

دیوید به همون مدرسه ای که جین و لویی میرفتن، میرفت. لویی هیچوقت ندیده بودش، و تنها چیزی که جین همیشه برای توصیفش میگفت "عالی" بود، و اون واقعا یه تصویر واضح بهت نمیده.

دیوید توی تیم فوتبال بود. اون تقریبا همیشه یا بیرون با تیم تمرین میکرد یا به پارتی های دانشجویی که دیگه به خودش زحمت بردن جین رو هم نمیداد میرفت و این مشکلشون بود. رابطه شون یک طرفه شده بود و این برای جین منصفانه نبود. براساس اون چیزی که لویی شنیده بود، این پسره دیوید مثل یه احمق به نظر میرسید. و یه عوضی. اگه لویی به اندازه کافی خوش شانس بود که یه دوست دختر به خودانگیزی و شجاعی جین داشته باشه، هرکاری که میتونست میکرد تا خوشحال نگه اش داره. اما دیوید وقتی اون از نظر احساسی ضعیف میشد کاملا ازش سواستفاده میکرد.

حرف از جین شد، اون برگشت، یه اخم روی صورتش بود.

"امشب یه پارتی توی یکی از خونه های دانشجوییه"

لویی مستقیم بهش خیره شده بود و اون ادامه داد.

"میخوای با من بیای؟"

"پارتی... واقعا علاقه ای ندارم"

"این یه سوال نبود، تو باید بیای"

"چی؟"

لویی چشماشو چرخوند.

"پس میبینمت"

اون قبل اینکه برگرده داخل قول داد. خدا لعنت کنه.

بعضی وقتا، مثل الان، لویی تعجب میکرد که جین فقط استاد راهنماش باشه. اون تنها شخصی بود که تو کل مدرسه لعنتی لویی زحمت حرف زدن باهاش رو به خودش میداد. الان اونا دوستن؟ یا، وقتی لویی نمره هاش رو  ببره بالا، همه اینا تموم میشه؟ لویی مطمئن نبود بخواد این اتفاق بیافته. همون قدر که جین بعضی وقتا یه درد توی گردنش بود (فکر کنم بخاطر اینکه مجبورش میکرد درس بخونه اینجوری گفت. گردن درد میگیره)، دختر خوبی هم بود. اون تنها کسی بود (بجز معلمش) که وقتی از خودش ناامید شده بود بیخیالش نشد.

منظورم اینکه، لویی عاشق جین نبود یا چیز دیگه ای. عشق کلمه قدرتمندیه. اون حتی مطمئن نبود که اونا هنوز دوست باشن، یا اینکه از جین خوشش بیاد. مثل یه دوست.

اما، حدس میزنم اون امشب زمان زیادی برای فکر کردن راجب این فاصله داره، چون لویی داشت به یه پارتی میرفت.

*******************

یک عدد لیلز خوشحال هستم که تو ترجمه این داستان ناتوانیم یه دستی بردم.
اگه وضع رای و کامنت ها خوب باشه زودتر آپ میکنیم که ناتوانی لیام رو شروع کنیم، پس... رای و کامنت پلیز

عال د لاو. لیلز

Autism | CompleteWhere stories live. Discover now