• 2 •

1.4K 193 15
                                    

"آقای تاملینسون"

لویی با شوک بیدار شد و چشماش رو به اندازه ای که نگاهی به اطراف بندازه باز کرد.

اون خجالت زده شد وقتی که فهمید همه به اون خیره شدن ، اون توی کلاس خوابیده بود ... دوباره

"خوبه که دوباره به جمع ما برگشتین ، آقای تاملینسون."

معلم انگلیسی لویی ، خانوم جانسون به آرومی گفت ، لویی قیافه افتضاحى به خودش گرفت ، اون توی دردسر بدی افتاده.

"مایلی که بهم بگی چرا توی سومین روز هفته سر کلاس من خوابیده بودی؟؟ کلاس من برات خسته کننده اس؟؟"

اون حرفش رو تموم کرد و نگاه معنی داری به دانش آموزها انداخت.

لویی مثل یه ماهی بیرون از آب ، دهنش رو باز و بسته کرد ، اون میخواست معذرت خواهی کنه ولی اون به طرز وحشتناکی لکنت زبون گرفت و به پایین نگاه کرد.

سرش تقریبا پایین بود و نگاهش کاغذ سفید روبروش رو ترک نمیکرد.

اون میتونست احساس کنه که خانوم جانسون بهش خیره شده ، اون خیلی بیشتر خجالت کشید‌.

"بعد از کلاس همینجا بمون ، میخوام باهات حرف بزنم."

لویی همونطور که صدای خندیدن همکلاسی هاش رو میشنید سرش رو به نشونه موافقت تکون داد و خانوم جانسون زیر لب یه 'خوبه' گفت و درسش رو ادامه داد.

لویی فقط آرزو میکرد که زمین زیر پاهاش دهن باز کنه و اونو قورت بده.

لویی تا زمانی که زنگ خورد آروم و بی سر و صدا روی صندلیش نشسته بود و به صورت اتفاقی به حرف های همکلاسی هاش در مورد تعطیلات آخر هفته در حالی که از کلاس خارج میشدن ، گوشی کرد.

اون میدونه که تعطیلات آخر هفته اون قراره انجام دادن هیچ کاری باشه ، درست مثل همیشه.

اون هیچ‌ منظور بدی از خوابیدن سر کلاس نداشت ، فقط اینکه انگلیسی واقعا درس مورد علاقه ی اون نیست.

این فقط به خاطر اینکه خسته کننده اس نیست ، لویی نمیتونه این درس رو بفهمه.

Autism | CompleteWhere stories live. Discover now