"آقای تاملینسون"
لویی با شوک بیدار شد و چشماش رو به اندازه ای که نگاهی به اطراف بندازه باز کرد.
اون خجالت زده شد وقتی که فهمید همه به اون خیره شدن ، اون توی کلاس خوابیده بود ... دوباره
"خوبه که دوباره به جمع ما برگشتین ، آقای تاملینسون."
معلم انگلیسی لویی ، خانوم جانسون به آرومی گفت ، لویی قیافه افتضاحى به خودش گرفت ، اون توی دردسر بدی افتاده.
"مایلی که بهم بگی چرا توی سومین روز هفته سر کلاس من خوابیده بودی؟؟ کلاس من برات خسته کننده اس؟؟"
اون حرفش رو تموم کرد و نگاه معنی داری به دانش آموزها انداخت.
لویی مثل یه ماهی بیرون از آب ، دهنش رو باز و بسته کرد ، اون میخواست معذرت خواهی کنه ولی اون به طرز وحشتناکی لکنت زبون گرفت و به پایین نگاه کرد.
سرش تقریبا پایین بود و نگاهش کاغذ سفید روبروش رو ترک نمیکرد.
اون میتونست احساس کنه که خانوم جانسون بهش خیره شده ، اون خیلی بیشتر خجالت کشید.
"بعد از کلاس همینجا بمون ، میخوام باهات حرف بزنم."
لویی همونطور که صدای خندیدن همکلاسی هاش رو میشنید سرش رو به نشونه موافقت تکون داد و خانوم جانسون زیر لب یه 'خوبه' گفت و درسش رو ادامه داد.
لویی فقط آرزو میکرد که زمین زیر پاهاش دهن باز کنه و اونو قورت بده.
لویی تا زمانی که زنگ خورد آروم و بی سر و صدا روی صندلیش نشسته بود و به صورت اتفاقی به حرف های همکلاسی هاش در مورد تعطیلات آخر هفته در حالی که از کلاس خارج میشدن ، گوشی کرد.
اون میدونه که تعطیلات آخر هفته اون قراره انجام دادن هیچ کاری باشه ، درست مثل همیشه.
اون هیچ منظور بدی از خوابیدن سر کلاس نداشت ، فقط اینکه انگلیسی واقعا درس مورد علاقه ی اون نیست.
این فقط به خاطر اینکه خسته کننده اس نیست ، لویی نمیتونه این درس رو بفهمه.
YOU ARE READING
Autism | Complete
Fanfiction[COMPLETED] این فقط یکی از همون چیزاس (فن فیک های ناتوانی ؛ جلد چهارم) [Persian Translation] (Louis Tomlinson AU) Translated By : @Weird_lili & @BluestKitten