• 8 •

659 118 9
                                    

صبح روز بعد، وقتی لویی از خواب بیدار شد قطعا انتظار نداشت یه نفر دیگه کنارش دراز کشیده باشه. و منظور از یه نفر، جین ئه.

درواقع این خیلی شوکه اش کرد، جوری که یاعث شد اون از روی تختش بیافته. صدای افتادنش باعث شد جین هم از خواب بیدار بشه، و با یه نگاه بهش میشد فهمید اون هم به اندازه لویی گیج شده بود.

"من دارم... اوه. اوووه"

جین از تخت لویی پرید پایین و میخواست بره که لویی متوقفش کرد. گفتن اولین 'دوستت دارم' به خودی خودش میتونه سخت باشه، اما لحظه های قبل از اون بدتره.

لویی دستاشو توهم پیچیده بود و به چشمای جین نگاه نمیکرد، حس میکرد قفسه سینش با هر نفسی که میکشه بیشتر و بیشتر صدمه میبینه. هر ثانیه ای که میگذشت و اون راجب احساساتش به جین چیزی نمیگفت سینه اش بیشتر تحت فشار قرار میگرفت.

"مشکل چیه؟"

جین بعد از چند لحظه گفت، چشمای سبزش رو همونطور که داشت اخم میکرد چرخوند.

"جین"

اون زمزمه کرد، هنوز بهش نگاه نمیکرد. دستاش توی جیبش بودن و به شدت دستپاچه بود، اما ادامه داد.

"من دیگه فقط ازت خوشم نمیاد. دیگه نمیتونم فقط دوستت باشم. من... انگار... من نمیتونم راجبت فکر نکنم، متوجه میشی؟ من..."

"تو...؟"

لویی یه آه عمیق کشید.

"این... من... فراموشش کن. مهم نیست"

"باشه"

جین قبل اینکه سریع از اتاق خارج بشه گفت.

صادقانه، اگه لویی از اینکه جین ردش کنه نمیترسید احتمالا حرفشو میزد. سه تا کلمه بزرگ: عاشقتم (I love you). یا میتونست چیزی شبیه اون بگه مثل "دوستت دارم. مثل، خیلی خیلی دوستت دارم" (چون اولی love بود و دومی like برای اینکه فرق داشته باشن اینجوری معنی کردم) . تو این لحظه، برای اینکه حتی تلاش کرده بود احساساتش رو توضیح بده احساس حماقت میکرد. تا اونجایی که میدونست جین و دیوید هنوز باهم بودن. اون خطر از دست دادن یه دوست و دعوا کردن با دیوید رو-البته اگه به اندازه ای به جین اهمیت بده که بخواد براش بجنگه-قبول کرده بود.

اون از شب قبل چیز زیادی یادش نبود؛ فقط اینکه تا حد مرگ خورده بود و جین برگردونده بودش دانشگاه، و شب توی اتاقش مونده بود. لویی زمان بیشتری رو صرف یاد آوری همه چیز کرد، ولی سردرد بدی داشت و آخرین چیزی که میخواست فکر کردن بیش از اندازه بود.

اولین کاری که کرد گرفتن یه دوش طولانی بود. بعدش، دو کاسه سریال و مسکن خورد. بقیه روز رو صرف دیدن Spongebob Squarepants کرد و وسط یه قسمت یادش اومد کلاس داشت.

قبل اینکه قل بخوره و از کاناپه بیافته روی زمین ناله کرد. اون واقعا میخواست کلاسای امروز رو بره؟ یعنی، یه انتخاب داشت. استراحت کنه و توی  اتاقش کارتون ببینه، یا آماده بشه و بره سر کلاس-که، اتفاقاً، سردردش رو بدتر میکرد.

لویی پسر خوبی بود، و وقتی داشت به طرف کمدش میرفت انگار یه هاله نور دورش بود، یه لباس بیرون مناسب پوشید و به طرف کلاس استاد فیزیکش راه افتاد.

********************

پسره خر خون، من بودم میموندم تو اتاقم!!
رای وکامنت یادتون نره!
ال د لاو. لیلز

Autism | CompleteWhere stories live. Discover now