فقط با دیدن چهره صاحب صدا، حجم عظیمی از احساسات ناشناخته تو وجودم پدیدار شد!

خیلی آروم دستمو از زیر چونه برداشتم و بدون اینکه حتی لحظه ای چشم هامو ازش بگیرم صاف نشستم.

صاحب اون صدا، پسری بود با قد متوسط و موهای قهوه ای تیره، با چشمهای آبی رنگی که نفس رو تو سینه حبس میکرد!

پسر ابروهاشو با تعجب و خنده بالا انداخت چون فکر میکنم متوجه حیرتم شده بود.

چندبار پلک زدم.
سرم رو لحظه ای پایین انداختم تا متوجه نشه که با چه زحمتی آب دهنم رو قورت میدم.

با دستم لبه میز رو گرفتم و گفتم: لیمو..

به پسر نگاه کردم و ایندفعه درحالیکه تمام سعیم رو میکردم تا با لبخند حرفم رو بزنم، ادامه دادم: چای با لیمو. لطفا.

پسر سر تکون داد و برگشت پشت پیشخوان.

نفسم رو با صدا بیرون دادم و هر دو دستمو به صورتم کشیدم.
قلبم تو سینه می کوبید!
مثل این بود که اسب ها توش یورتمه میرفتن.

ناخودآگاه لبخند زدم و یواشکی به پسر که مشغول درست کردن سفارشم بود نگاه کردم.

خیلی با دقت کارش رو انجام میداد و این نشون از تازه کار بودنش میداد.

به دو دختر جوونی که چند میز اونطرف تر از من نشسته بودن نگاه کردم.
متوجه شدم که گاهی زیرزیرکی به پسر نگاه میکنن و لب هاشونو با ذوق گاز میگیرن.

با خودم فکر کردم شاید من تنها کسی نیستم که با دیدن اون همه زیبایی هول شده.

قلبم هنوز آروم نگرفته بود که با سینی چای و لیمو سمتم برگشت.

دلم میخواست موقع گذاشتن فنجون دوباره به چشمهاش نگاه کنم اما راستش روم نشد و خجالت کشیدم.
از چی؟ نميدونم.

بعد از گذاشتن فنجون روی میزم به بهانه تشکر دوباره به اون چشمها نگاه کردم.
اون فقط یه لبخند زد و برگشت.

صورتش مثل یه قدیس واقعی می درخشید و اون چشم ها..
مثل دو الماس آبی درخشان وسط اون صورت چنان خودنمایی می کردن که من مطمئنم قلب هر دختری رو به لرزه در میارن.

لیمو رو از لبه فنجون برداشتم و توی چای چکوندم و مشغول هم زدن شدم.

از پنجره به بیرون نگاه کردم.
باید به آدمهای در حال رد شدن نگاه میکردم و چهره ها رو به خاطر میسپردم. اما تنها کسی که می دیدم اون بود.

از توی شیشه فقط به اون که مشغول تمیز کردن پیشخوان با دستمال بود نگاه میکردم نه به هیچکس دیگه.
انگار یکدفعه تمام آدم ها با چهره هاشون برام محو شدن و فقط اون دو چشم آبی رنگ تو ذهنم نقش بست. انگار همونطور که چهره اش توی ذهنم نقش می بست، بقیه آدم ها و چهره ها از ذهنم بیرون ميرفتن یا... پاک میشدن.

هوا کم کم داشت تاریک میشد و من نمیتونستم تا ابد توی اون کافه بمونم گرچه این آرزوی قلبی ام بود!

جایی که من زندگی میکردم زیاد امن نبود. بنابراین قبل از تاریکی کامل هوا باید برمیگشتم خونه.

چای ام رو خوردم ، کیفم رو برداشتم و بلند شدم.

فکر میکنم این بهترین قسمتش بود!
پرداخت پول یا به عبارتی دیگه، دیدار دوباره با کسی که فقط با یک نگاه، تمام معادلات احساسیم رو به هم ریخته بود.

جلوی پیشخوان خالی ایستادم و برای پرداخت پولم گفتم: ببخشید؟!

سرم پایین بود داشتم تو کیفم دنبال پول میگشتم که کسی پشت پیشخوان ظاهر شد.

با اینکه میدونستم قیمت یه فنجون چای با لیمو چقدر میشه پرسیدم: چقدر میشه؟!

و وقتی سرم رو بالا بردم برخلاف انتظارم پسر مو بلوند قدبلندی رو دیدم که هیچ شباهتی به اون نداشت.

" یه چای با لیمو داشتید؟ "

سر تکون دادم و اون گفت: یک پوند.

پول رو که روی پیشخوان گذاشتم، اون از آشپزخونه بیرون اومد و خیلی آروم چیزی به پسر مو بلوند گفت که نفهمیدم.

با حسی ستودنی ، با یه لبخند پت و پهن پر از انرژی رو لبهام بهش زل زده بودم بی خبر از اینکه چقدر قیافه ام تو اون لحظه ممکن بود احمقانه به نظر برسه.

حرفش که تموم شد هر دو برگشتن داخل آشپزخونه و منم به اجبار از کافه بیرون رفتم.

اما نه مثل روزهای قبل.
ایندفعه با انرژی ای باورنکردنی بیرون رفتم.
حالا دیگه هیچ چیز مثل قبل نبود.
بچه ها به نظرم خوشحال تر و آدم بزرگ ها عصبی تر میومدن.
خورشید زودتر از همیشه درحال خاموش شدن بود و گل ها قشنگتر از همیشه به نظر می رسیدن.
پرنده ها با ذوق بیشتری می خوندن و هوا عالی بود!

میدونین ...
از اون روز به بعد
دیگه هیچ چیز
هیچ وقت
برام عادی و معمولی نشد!

Those blue eyes - Zayn Malik - CompleteWhere stories live. Discover now