لارا همه چیز رو تفهیم کرد. علی رغم فن گرل و جیغ جیغو بودنش ون دختر فهمیده ای بود. لیام لبخند زد و گونه ی لارا رو بوسید. اون دست زین رو گرفت و زین کتش رو برداشت. اونا یواشکی زیر نورهای رنگی رقصان از خونه ی نایل و لارا بیرون اومدن. لیام دوید در جیپ مریلی رو باز کرد و روشنش کرد. زین هم سوار شد. اونا خندیدن و زدن قدش!

"خب زینی! کجا میریم؟"

"آممم...بهتره یه سورپرایز باشه"

"پس بیا پشت فرمون. مریلین چیزی نمیگه"

لیام گفت و روی صندلی ایستاد. زین سرشو تکون داد و از روی دنده پاهاشو انداخت اونطرفت و بعد لیام پرید روی صندلی ای که زین قبلا روش نشسته بود. زین صندلی راننده رو پاک کرد و پاشو روی پدال گاز فشار داد

اونا تو سکوت شب "هوووو" یی کشیدن و با خنده رفتن سمتی که زین هدایت میکرد. اونا هیچکدوم هیچ ایده ای نداشتن که چرا اینقدر باهم خوشحالن! لیام یه حدسایی پیش خودش میزد

اعتیاد

لیام معتاد زین بود...وقتی زین دور و برش نبود احساس یه پاپی گمشده رو داشت. گرامپی بود...بدخلق. ولی وقتی زین رو میدید به طور اتوماتیک خوشحال میشد

"یاد آهنگ وایلد ثینگز از الِسیا کارا افتادم..." (wild things by alessia cara)

زین گفت و خندید. لیام هم لبخند زد. اون هم نظر داد:

"من هم یاد تامبلر افتادم"

لیام گفت و خندیدن. وقتی لیام متوجه شد دارن از شهر خارج میشن، اخم کرد

"کجا میریم؟"

"یه سورپرایزه...میدونم خوشت میاد"

و لیام ساکت موند...زین کنار یه تپه پارک کرد و از ماشین پیاده شد

"اینجاست! بیا پایین"

زین گفت. لیام با شک از ماشین پرید پایین. به دور و بر نگاه کرد...فقط نور ماه و چراغی که خیلی دورتر بود دیده میشد...و تپه. پشت تپه جنگل بود و جلوش جاده. زین از تپه بالا رفت. خوشحال بود که لیام اولین کسیه که اینجا رو بهش نشون میده. حتی پدر و مادرشم نمیدونستن این تپه کجاست...جاستین هم که اصلا نمیدونست

زین دست لیام رو گرفت و کشید بالا. وقتی لیام به بالای تپه رسید، با دیدن صحنه ی روبروییش چشماش گرد شدن. اینجا...اینجا فوق العاده ست!

لیام کنار زین نشست و زین بدون اختیار سرشو روی شونه ی لیام گذاشت. لیام دستاشو دور بدن زین حلقه کرد...اونا هردو محو ماه بودن و ساکت.

"واو"

تنها چیزی بود که لیام بعد از ده دقیقه گفت...واقعا...واقعا زین اینجا رو چطوری پیدا کرده بود؟

"من عاشق این تپه م. اینجا خانواده م رو ازم گرفت، بهم صدمه زد، ولی باز هم عاشقشم"

زین گفت. مطمئن نبود باید به لیام میگفت یا نه

"خودتو بریز بیرون...میدونم خیلی ساله حرفاتو نگه داشتی، زین. فقط برام تعریف کن و من همه رو فردا فراموش میکنم"

لیام گفت درحالی که دستشو روی چونه ی زین گذاشت و سرشو به سمت خودش برگردوند. چشمای زین پر شدن. معلوم بود غم زیادی پشت این چشمای شکلاتی همیشه خندان هست. معلوم بود زین از درون ناراحته با اینکه همیشه لبخند میزنه و خوشحاله

"بهم قول بده قلبمو نشکنی"

زین گفت و لبشو گاز گرفت تا نذاره اشکاش بیفتن. لیام لبخند آرومی زد و دستاشو دور زین محکمتر حلقه کرد. الان زین چسبیده بود به سینه ی ستبر لیام

"قول میدم...من فراموش میکنم، هرچیزی که تو بخوای رو فراموش میکنم"

و اونموقع بود که زین فهمید...زین فهمید این که قلبش تندتر میتپه یعنی چی. اون روی لیام کراش داره...و الان...

الان فقط منم، اونه و ماه



***این چپتر تقدیم به هپی نس  ShadiStylinson

بخاطر اینکه خوشحالم تک تک کلمات این ف ف لبخند روی لبات میذاره...همین هم خیلی زیادیه برای من :)

درضمن، اینفینیتی هم ف ف ایه که نمیشه راحت ازش گذشت و نخوندش ;)

مـ ـریـ ـلـ ـآ***


just me, him & the moon ꗃ ziam.zustin ✓Kde žijí příběhy. Začni objevovat