اوه...و همینطور درباره ی اینکه لیام دستشو روی شونه ی صندلی زین گذاشته بود و اینطوری زین بیشتر میرفت تو بغل لیام هم حرف نزنیم...پووووفففف

اونا بالاخره رسیدن به کافه کتابشون و وسایلا رو پیاده کردن. هیچکدوم از بچه ها اونجا نبودن. هر سه دست به کار شدن. زین کتش رو درآورد و لیام بهش گفت ببره طبقه ی بالا. زین یه جورایی خوشحال بود که بالاخره میتونه طبقه ی بالا رو ببینه. از پله ها بالا رفت و در رو باز کرد. یه اتاق تقریبا بزرگ بود که یه گوشه ش یه رگال بود که کلا لباسای مریلین بودن. زین خندید. اون کتش رو روی یکی از رخت آویز ها زد و از اونجا بیرون اومد. اونجا زیادم جالب نبود...خرت و پرت و یک عالمه قوطی همه جا پراکنده بودن

زین، لیام و مریلین وسایل دور و بر رو جمع کردن

"هی دختر! نمیترسی با دوتا کابوی تو یه جهنمی؟"

لیام با لحنی که مریلین چند روز پیش باهاش حرف میزد گفت. مریلین خندید

"نه کلانتر، تا زمونی که ای همرامه نمیترسم!"

مریلین یکی از کارتن ها رو برداشت و نشون داد. لیام خندید

"میخوای با یه تیگه مقوا کلانترو از پا دربیاری؟"

اون با لحن عادیش گفت

"جلو نیا لیاما...از شوخیات متنفرم"

مریلین گفت و لیام خندید. اون شونه هاشو بالا انداخت

"چون زین اینجاست کاری بهت ندارم!"

"چون زین اینجاست کاری بهت ندارم"

مریلین دهنشو کج کرد و خندید. زین سرشو تکون داد و وقتی دید همه ی وسایل جمع شده ن نفس راحتی کشید

"خب...شروع کنیم"

مریلی گفت و آستیناشو بالا داد. زین لبخند زد

"لباسات کثیف میشه"

"نه خب...آره...من برم عوضشون کنم بیام"

مریلین گفت و لیام خندید

"نکنه اونم شاون بیبی برات خریده"

"خفه شو"

مریلی گفت و در رو کوبوند. زین و لیام تنها بودن. زین یه حس عجیب داشت. یه جور...نمی دونم دیگه چجوری بود ولی یه جوری بود...کارتنی که مریلین اونجا انداخته بود، مونده بود روی زمین. زین رفت برش داره که دید لیام هم میخواسته اینکارو انجام بده و دستاشون به هم خورد

"اوه"

"اوپس"

زین گفت و کنار کشید. لیام کارتن رو برداشت و دوباره به زین چشمک زد. اون چرا از چشمک این همه خوشش میاد؟ نمیدونه طرف مقابلشو معذب میکنه؟

"های..."

لیام گفت و زین گیج شد

"چی؟"

"های...میدونی اون دوتا احمق همدیگه رو توی دستشویی عمومی دیدن و وقتی به هم خوردن، هری گفته اوپس و لویی گفته های. تتوهاشونو ندیدی؟"

زین کمی فکر کرد. دیده بود اونا همه تتوهای زیادی دارن ولی بهشون دقت نکرده بود

"دقت نکرده بودم...چه جالب!"

"همه ی تتوهای هری و لویی باهم مَچَن"

"واو"

"یِپ"

لیام گفت و زین لبخند زد. مریلین اومد پایین و رنگ کردن رو شروع کردن...تقریبا یه ساعت بعد شاون هم اومد. اون یکی از تاپ های فال اوت بوی مریلین رو پوشید و یه اونا کمک کرد. خب میدونین، مریلین عادت داره تاپ های پسرانه بپوشه، اونطوری بیشتر شبیه دوستاش میشه...

بعد رنگ کردن یه دیوار اونم با غرغرهای مریلی، همه کلافه شدن. اون داشت زیادی وسواس به خرج میداد. کسی که کمتر کلافه بود لیام بود...چون اون خیلی خوب مریلین رو میشناخت. میدونست همیشه تو اینجور مواقع اینطوری کولی بازی درمیاره

"خیلی خب من گرسنمه تو هم انگار زیادی خسته شدی مری"

لیام گفت و مریلین رو هدایت کرد اونطرف

"اونطوری صدام نکن"

مریلین گفت. شاون چیزی نمی گفت و فقط لبخند میزد. میدونست رابطه ی مریلین و لیام مثل رابطه ی خواهر و برادریه

"من زنگ میزنم پیتزا سفارش بدم"


***آپدیت چون این چپتر آماده بود وگرنه نه وقت دارم نه حوصله :/

دوستم هوموفوبیکه

مـ ـریـ ـلـ ـآ***

just me, him & the moon ꗃ ziam.zustin ✓Where stories live. Discover now