با عصبانیت به سمت در رفتم و درو باز کردم

"هرییی...هرییی...حداقل بگو کجا میرییی"

نایل داد زد

"جهنمممم"

من گفتمو درو کوبیدم سوار ماشین شدمو پامو رو گاز فشار دادم...فقط میخوام این روزای لعنتی بگذرن...این چیز بزرگی نیست...

•°•°•°•°•°•°•°•
داستان از نگاه کلویی

بالاخره کلاس مزخرف یا شایدم مفیدِ آقای گرانبرگ تموم شد و خوب اون همیشه این کلاسارو برای شاگردای تنبل میزاره و خوب همه در تعجب بودن که منم تو این کلاس بودم چون جز شاگرد درس خونا بودم ولی خوب دیگه اهمیتی نداره...

آقای گرانبرگ که از کلاس رفت بیرون گوشیمو از تو کوله پشتیم برداشتمو روشن کردم و همون لحظه صداش اومد...به صفحش یه نگاه انداختم پیام از لئو بود یکم جا خوردم چون ما تازه همدیگرو دیدیم ولی خوب سریع بازش کردم...

"کلویی من کلیدای خونه رو تو یکی از لاکرای حموم جا گذاشتم ممنون میشم اگه برام بیاریش"

یه ساعت پیش اینو فرستاده بود...

سرمو خاروندم...خوب مطمئنا چند ثانیه بیشتر طول نمیکشه...پس به سمت سالن ورزشی رفتمو از پله های راهروی باریکش که به حموم راه داشت پایین رفتم و وارد حموم شدم...

یکم جلو رفتم و در فلزیه حموم محکم بسته شد که باعث شد یکم بپرم ولی بهش اهمیت ندادم چون دیگه همه میدونن این در بخاطر سنگینیه زیادش اگه ولش کنی بسته میشه...پس تمرکزم گذاشتم رو پیدا کردن کلیدا

"خوب لاکرِ...هی من ازش نپرسیدم شماره ی چند!"

با خودم گفتمو گوشیمو برداشتم و بهش زنگ زدم بعد از دوتا بوق گوشیشو جواب داد

"کلویی اتفاقی افتاده؟!"

اون پرسید

"خوب راستش..."

میخواستم ادامه ی حرفمو بگم که گوشیم خاموش شد

دهنم باز موندو فقط یه نگاه به گوشیم انداختم که صفحش سیاه شده بود و روشن نمیشد...الان واقعا موقع شارژ تموم کردن نبود!

کاری نمیتونستم بکنم غیر از اینکه همه ی لاکرارو بگردم رفتم سمت اولین لاکر که بازش کنم ولی صدای بسته شدن یه لاکر دیگرو شنیدم و همون لحظه قلبم ایستاد...اون یکی از لاکرای پشتی بود...یه جورایی ترسیده بودم و نظرم راجب پیدا کردن کلیدا عوض شد

میتونم به لئو بگم پیداشون نکردم یا یه چیزی توهمین مایه ها رفتم سمت در که بازش کنم ولی تمام برقا خاموش شدو در حموم قفل شد

من که به روح اعتقاد نداشتم در عرض ده ثانیه با تمام اتفاقات به همه چیز ایمان کامل آورده بودم

دوییدم سمت درو شروع کردم به کوبیدنش

"نههههه نهههه من هنوز اینجاااااممم"

جیغ کشیدم و انتظار داشتم یکی صدامو بشنوه ولی خب تو اولین تلاش هیچوقت هیچکس نتیجه ی مطلوبی نمیگیره پس دوباره جیغ زدم

"لطفاااااااااا این درووووو باز کنییییید"

لرزشو تو صدام احساس میکردم و کم مونده بود بزنم زیر گریه که یه صدا از پشتم شنیدم

"هی اونجا چه خبره؟؟!"

با تمام وجودم جیغ کشیدم و به در چسبیدم اینجا تاریکه و چشمای منم هنوز به تاریکی عادت نکرده در نتیجه هیچی ندیدم و یه حسی بهم میگه اگه برقا روشن بود بازم هیچی نمیبینی

"تو اینجا چیکار میکنی؟؟؟!"

اون گفت و من یکم دقت کردم و حالا میتونم سایه های سیاهی رو ببینم...اون یه انسانه!اوه تنکس گاد

"خب خودت اینجا چیکار میکنی؟!"

هنوز صدام میلرزید

"سوال منو با سوال جواب نده"

لهن تندی داشت و من کاملا گیج شده بودم

"دلیلی نمیبینم که بهت بگم"

من با جدیت و کمی ترس گفتمو اصلا به این فکر نکردم که من با یکی دیگه تو اینجای تاریک و یه در قفل و خب...میتونه اتفاقای زیادی بیوفته مخصوصا وقتی میدونم اون یه پسره و...

"باربی!!!"

اون با تعجب گفت و من...هی وایسا ببینم تنها کسی که منو باربی صدا میکنه...فاک نههههه اییین نمیتونههه واقعیت داشته باشه...

"ههههررررری!!!!"

•°•°•°•°•°•

خب من مشکلمو تو نوشتن پیدا کردم و اونم اینه ک نمیتونم احساساتمو بیان کنم =|

ینی افتضاحم تو بیان کردن احساسات و خب سعیمو کردم ولی نمیتونم درستش کنم گایز مشکلات دیگه که میبینیدو بهمممم بگید لطفا حداقل اونارو درست کنم!

و اینکه این قسمت چطور بود؟؟؟

~soha

......
نظر پیشنهاااااددد انقاااااد؟؟؟

Barbie Girl [H.S]Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang