unexpectable

1.2K 166 70
                                    

بعد از این که اشک هاشون کم شد و بالاخره متوقف شد. اونها یه خورده نگهداشتنشون رو شل کردن اما از همدیگه جدا نشدن.

"ما باید بریم" زین گفت "ببینیم حال نایل چطوره "

اون دوتا پسر دیگه سرشون رو تکون دادن و به واحد هری و لویی برگشتند بدون اینکه کلمه ای به زبون بیارن، دستاشون و انگشت هاشون هم در هم پیچیده بود.

نایل به سمتشون رفت، ثانیه ای که اونا از در وارد شدن، اونا رو بغل کرد و گریه کرد و کلماتی که صحبت میکرد غیرقابل فهم بود چون هق هق هاش راهشون رو مسدود می کردن و لویی، هری و زین رو رها کرد و میدونست که اونها مراقب همدیگه خواهند بود و بعدش دستاش رو دور کمر پسر کوچکتر حلقه کرد و اونو محکم بغل کرد.

"چرا اینقدر دیر کردید؟" لیام پرسید و داشت به سمت در ورودی میومد.

"ما اونقدر ها هم طولش ندادیم، مگه نه؟" لویی پرسید و بالای سر نایل رو بوسید.

نایل سرشو تو سینه ی لویی تکون داد.

"شما تقریبا نیم ساعته که رفتین" لیام بهشون گفت.

"ما داشتیم نگران می شدیم، نایل میخواست بیاد تا پیداتون کنه، اون فکر کرد..." اما لیام با یه اخم جمله رو نصفه گذاشت.

'اون فکر کرد که اون دختره بهمون آسیب زده' لویی تو ذهنش جمله رو کامل کرد.

نایل نگرانشون بود.

"ما خوبیم" لویی سریع نایل و لیام رو دلداری داد و تصمیم گرفت یه دروغ مصلحتی بگه به جای اینکه به اون ها بگه اونها چقد حالشون بد بوده و داغون شده بودن، وقتی که خونه نایل بودن.

"ما باید صبر می کردیم که زین حمامش رو تموم کنه، می دونی که اون چجوریه. حالا زود باش، باید بریم بشینیم تا به پاهاتون یه نگاه بندازم وقتی هری برامون یه فنجون چای درست میکنه."

لویی نمیدونست چطوری تونسته خودش رو کنترل کنه تا آروم باشه وقتی که داشت پاهای لیام و نایل رو تمیز می کرد و اونو پانسمان می کرد، هر دوتاشون به خاطر خورده شیشه ها زخم های کوچیک داشتن، وقتی که مجبور بودن توی واحد نایل با صندل راه برن یا وقتی که به پلیس زنگ زدن و ماجرا رو براشون تعریف کردن.

و خب آره، اونها الان حالشون خوبه، یه خورده فقط و نه، اونها نمیخوان که مطبوعات بدونن یا اینکه برنامه های فرداشون رو کنسل کنن. اونها یه چیزی نیاز داشتن تا آرومشون کنه.

اونها حتما باید یه کاری انجام بدن تا هیچوقت نذارن نایل غیرقابل دسترس باشه، همیشه باید یکی دیگه از پسرها باهاش باشه تا امنیت نایل تامین بشه و نذارن و دیگه فکراشون منحرف بشه به اینکه چی میشد اگه و چی میتونست بشه، چون این افکار واقعا آدم رو دیوونه می کرد.

Nightmare(persian translation)(niam)Where stories live. Discover now