20 ژانویه 2022
تعطیلات برای تمام دانش آموز ها مثل برق و باد گذشت. البته بجز کای. هرروزی کن بدون دیدن سوبین سپری میشد برای اون مثل عذاب بود.
یک ساعت زودتر از همیشه از خواب بلند شد. همه ی کارهاش رو با وسواس تمام انجام میداد. فقط نیم ساعت جلوی آینه بود و با موهایی که تازه رنگ طبیعیش جوونه زده بود ور میرفت.
تمیزترین کفشش رو برداشت و با یه دستمال نم دار شروع به تمیز تر کردنش کرد. جوری رفتار میکرد انگار قراره سوبین برای اولین بار اون رو ببینه.
تا ایستگاه اتوبوس یک نفس دوید و از شانس خوبی که داشت اتوبوس مدنظرش زود به ایستگاه رسید. در طول مسیر همش داشت به سوبین فکر میکرد؛ به اینکه چطوری باید سر صحبت رو باهاش باز کنه یا اصلا لازمه خودش سر صحبت رو باز کنه یا نه.
ساعت رو چک کرد، 6:15 a.m . اگه به بیست روز پیش برمیگشتیم همین موقع کای تازه از خواب نازش بیدار شده بود و الان حداقل باید یک ساعت معطل میشد، سوبین همیشه دیر به مدرسه میرسید و اصلا تایم ورود و خروجش برای کسی(بجز سوبین)مهم نبود.
حدود 5 دقیقه بعد از اتوبوس پیاده شد و دور و برش رو نگاه کرد. هیچ دانش آموزی با یونیفرم مدرسه ی خودش ندید. اصلا هیچ دانش آموزی با هیچ یونیفرمی ندید، احمق.
حاضر بود قسم بخوره که سوبین هنوز خوابه. شروع به راه رفتن کرد؛ باید چند دقیقه ای پیاده روی میکرد تا به مدرسه برسه.
~~~
پ.ن برای تماشای ادیت های strings attached میتونید پیج تیکتاک niellux رو دنبال کنید.
YOU ARE READING
strings attached
Fanfictionنگاهشو از خیابون گرفت و به ساعت مچی رو دستش نگاه کرد، 02:35am. براش مهم نبود که تا صبح روی این پل سرپا بمونه ولی شاید سوبین نگرانش میشد. البته اگه هنوز توی قلب سوبین جایی داشته باشه.
