نزدیک نیم ساعت بود که خودش رو توی دستشویی حبس کرده بود کل میکاپش پاک شده بود و مدل موهاش بخاطر خیس شدنشون بهم ریخته بود.
افکارش رو با صدای لرزون برای خودش تکرار میکرد
'چرا از اذیت کردن من لفت میبره؟ '
'من ازش قول گرفته بودم که میاد'
'چرا به احساسات من اهمیتی نمیده؟ '
البته خودش هم میدونست که عاشق این شخصیت بیخیال و خودشیفته ی معشوقشه. تا چندماه اولی که پاشو توی این هنرستان گذاشته بود سال بالایی هایی که دوستای سوبین هم محسوب میشدن اذیتش میکردن و مورد ضرب و شتم قرار میگرفت. به طوری که هرروز با سر و صورت خونی برمیگشت خونه و بدون شک سوبین کمتر از یه کیسه زباله بهش اهمیت میداد.
تا اینکه یروز وقتی توی سالن ورزش تنهایی مشغول جمع کردن توپ ها بود شروع به زمزمه ی آهنگای کوتاه توی ذهنش کرد.
متوجه نشده بود از کی داره اونارو بلند میخونه ولی وقتی سرشو بلند کرد پسر قدبلندی رو دید که داره با لبخند نگاهش میکنه.
پسر به سمتش اومد و دستشو روی شونه ی کای گذاشت "کارت عالی بود؛ همچین استعدادی نباید نادیده گرفته بشه. توی فستیوال تابستانه شرکت کردی؟ "
کای خواست جوابشو بده که چشمش به برچسب اسمش افتاد. چون سوریه؛ همون پسر محبوبی که تمام دخترا و پسرا براش میمردن. کای میدونست که دوستای پسر روبروش عامل همه بدبختیاشن ولی جذابیتشو نمیتونست نادیده بگیره. با پته تته گفت "علاقه ای نداشتم"
پ.ن برای تماشای ادیت های strings attached میتونید پیج تیکتاک niellux رو دنبال کنید.
YOU ARE READING
strings attached
Fanfictionنگاهشو از خیابون گرفت و به ساعت مچی رو دستش نگاه کرد، 02:35am. براش مهم نبود که تا صبح روی این پل سرپا بمونه ولی شاید سوبین نگرانش میشد. البته اگه هنوز توی قلب سوبین جایی داشته باشه.
