part_23

106 6 0
                                        

صبحی آرام در قصر بود. تهیونگ پشت میز نشسته بود و مشغول بررسی اسناد مهم بود. جونگکوک که از ماندن طولانی در قصر خسته شده بود، وارد اتاق شد و با چهره‌ای معصوم و کمی خسته به شوهرش خیره شد.

جونگکوک: «تهیونگ...»
تهیونگ بدون اینکه نگاهش را از اسناد بردارد، گفت: «بله، عشق من؟»

جونگکوک آه بلندی کشید و خودش را روی مبل انداخت.
جونگکوک: «من خسته شدم... دلم می‌خواد یه جایی برم. یه سفر خوب و هیجان‌انگیز. تو نمی‌خوای من خوشحال باشم؟»

تهیونگ بالاخره سرش را بلند کرد و با لبخندی ملایم گفت: «جونگکوک، عزیزم، قصر برای تو مثل بهشته. چرا خسته شدی؟ هر چیزی که بخوای اینجا داری.»

جونگکوک اخم کرد و گفت: «قصر؟ بهشت؟ تهیونگ، هر روز دارم تو همین اتاق‌ها می‌چرخم. دیگه حتی درخت‌های باغ هم برام تکراری شدن! اگه منو دوست داری، باید یه سفر برام ترتیب بدی.»

تهیونگ که سعی داشت لبخندش را کنترل کند، گفت: «خب، حالا کجا می‌خوای بری؟»

جونگکوک با چشمانی درخشان به تهیونگ نزدیک شد و گفت: «هر جایی که از اینجا دور باشه! یه جایی که دریا داشته باشه... یا یه جنگل زیبا... یا حتی یه روستا که مردمش مهربون باشن. فقط از این قصر برم بیرون!»

تهیونگ دست‌هایش را روی شانه‌های جونگکوک گذاشت و گفت: «جونگکوک، می‌دونی که الان شرایط قصر و کشور حساسه. نمی‌تونم همین‌طوری همه‌چیز رو رها کنم و با تو به سفر برم.»

جونگکوک با صدای کشدار گفت: «ولی من خسته شدم... اگه نریم، دیگه نمی‌تونم بخندم. حتی بچه‌مون هم دلش می‌خواد سفر بره. می‌خوای ناراحت بشیم؟»
تهیونگ خندید و گفت: «بچه‌مون؟ اون هنوز حتی به دنیا نیومده، عزیزم!»

جونگکوک ناگهان روی زمین نشست و گفت: «اگه نریم، من همین‌جا می‌مونم و دیگه تکون نمی‌خورم!»

تهیونگ با تعجب و خنده گفت: «جونگکوک، چی‌کار می‌کنی؟ بلند شو. همه فکر می‌کنن شاهزاده‌شون قهر کرده!»

جونگکوک لب‌هایش را جمع کرد و گفت: «آره، قهر کردم! تا وقتی که قول سفر ندی، همین‌جا می‌مونم.»

تهیونگ دستی به پیشانی‌اش کشید و گفت: «باشه، باشه. تسلیم شدم. ولی باید یه سفر کوتاه باشه. فقط چند روز، خوبه؟»

جونگکوک بلافاصله از جایش بلند شد و گفت: «واقعاً؟! تهیونگ، تو بهترین شوهری هستی که می‌شه داشت!»

او به سمت تهیونگ دوید و محکم او را در آغوش گرفت.

تهیونگ با خنده گفت: «حالا دیگه بهانه‌گیری نکن، جونگکوک. می‌ریم، ولی یادت باشه که تو باید وسایلت رو خودت جمع کنی.»

جونگکوک با شیطنت گفت: «حتی وسایل خودم رو هم جمع نمی‌کنم! این وظیفه‌ی توئه، شوهری که قول داده من رو خوشحال کنه!»
تهیونگ خندید و سرش را تکان داد: «باشه، هر چی تو بگی، عشق من. فقط لطفاً دیگه قهر نکن!»

PRINCE •|TAEKOOK|•Donde viven las historias. Descúbrelo ahora