جونگکوک که هنوز از ترس میلرزید، به تهیونگ نگاه کرد. تهیونگ با عجله به طرفش رفت، دستهای بستهاش را باز کرد و او را در آغوش گرفت.
«دیگه اجازه نمیدم کسی به تو نزدیک بشه. تو امنی، جونگکوک.»
جونگکوک با چشمانی اشکآلود گفت:
«تهیونگ، اگه تو نبودی... نمیدونم چی میشد.»
تهیونگ لبخند زد و گفت:
«من همیشه کنارتم. همیشه.»
ملکه به جرم خیانت به سلطنت، به تبعید محکوم شد و از قصر رانده شد. این اتفاق، پایانی بر تهدیدهای داخلی بود و تهیونگ و جونگکوک میتوانستند با آرامش بیشتری به آینده خود و فرزندشان فکر کنند.
حالا، تهیونگ برای محافظت از عشقش و خانوادهاش، آمادهتر از همیشه بود و مطمئن بود که هیچ نیرویی نمیتواند آنها را از هم جدا کند.
چند روز پس از نجات جونگکوک، تهیونگ در کنار همسرش نشسته بود. او دست جونگکوک را گرفت و گفت:
«جونگکوک، فکر کردم بهتره خانوادهات رو به قصر دعوت کنیم. اونها هم باید کنار تو باشن، بهویژه الان که قراره پدر بشی. چی فکر میکنی؟»
جونگکوک چشمانش برق زد و لبخند زد:
«واقعاً این کار رو میکنی؟ تهیونگ، این بهترین خبریه که میتونم بشنوم. دلم برای مادرم و کوکو خیلی تنگ شده.»
تهیونگ لبخندی زد و سری تکان داد.
«پس همین حالا نامهای مینویسم و سربازها رو میفرستم که اونا رو بیارن. دیگه نمیخوام دور از تو باشن.»
چند روز بعد، کالسکهای با خانواده جونگکوک وارد قصر شد. مادرش با چهرهای نگران و در عین حال هیجانزده پیاده شد. کوکو، برادر کوچک جونگکوک، با چشمهای بزرگش به عظمت قصر خیره شده بود.
جونگکوک که از دور آنها را دید، بیاختیار اشک در چشمانش جمع شد. او به سمتشان دوید و مادرش را در آغوش گرفت.
«مامان! چقدر دلم براتون تنگ شده بود.»
مادرش با لبخند و اشک، موهای جونگکوک را نوازش کرد.
«پسرم! ما هم دلمون برای تو تنگ شده بود. ببین چه بزرگ و قوی شدی. و شنیدم قراره منو مادربزرگ کنی!»
کوکو با خنده به برادرش نزدیک شد و دستش را گرفت.
«جونگکوک هیونگ! واقعاً قراره یه بچه داشته باشی؟!»
جونگکوک با خنده و شرمندگی گفت:
«آره، کوکو. قراره عمو بشی!»
تهیونگ با لباسی رسمی به سمت خانواده جونگکوک آمد و با لبخندی گرم، به مادر او تعظیم کرد.
«خوش آمدید به قصر، مادرجونگکوک. از امروز اینجا خونه شماست. من قول میدم از شما و خانوادهتون محافظت کنم.»
مادر جونگکوک با نگاهی مهربان به تهیونگ گفت:
«اعلیحضرت، از شما ممنونم که به پسرم اینقدر عشق دادید. جونگکوک همیشه قلب بزرگی داشت، اما میترسیدم که این دنیا برایش سخت باشه. حالا میبینم که خوشبخته.»
تهیونگ دست جونگکوک را گرفت و گفت:
«جونگکوک خوشبختی منم. من هر کاری میکنم که این عشق باقی بمونه.»
مادر و کوکو اتاقهایی زیبا و راحت در نزدیکی اتاق تهیونگ و جونگکوک دریافت کردند. کوکو که برای اولین بار در عمرش چنین جایی را میدید، مدام به اینسو و آنسو میدوید و سعی میکرد هر گوشهای را کشف کند.
مادر جونگکوک، با نگاه به زندگی پسرش، احساس غرور و شادی میکرد. او هر روز در کنار جونگکوک بود، مراقب او و راهنمایش در دوران بارداری.
یک شب، همه در باغ قصر جمع شدند. تهیونگ، جونگکوک، مادر و کوکو روی چمنها نشسته بودند و به آسمان پرستاره نگاه میکردند.
کوکو با هیجان گفت:
«هیونگ، وقتی بچهت به دنیا بیاد، من میتونم باهاش بازی کنم؟»
تهیونگ خندید و گفت:
«البته که میتونی، کوکو. ولی باید قول بدی که عمو خوبی براش باشی.»
کوکو با افتخار گفت:
«قول میدم!»
مادر جونگکوک به تهیونگ نگاه کرد و گفت:
«اعلیحضرت، میدونم که این مسیر برای شما و پسرم راحت نیست. ولی میدونم که شما دو نفر با هم میتونید هر چیزی رو پشت سر بذارید. من همیشه دعاگوی شما هستم.»
تهیونگ لبخند زد و سرش را به علامت احترام خم کرد.
«ممنونم، مادر. حضورتون در این قصر برای ما باعث آرامشه.»
با حضور خانواده جونگکوک در قصر، فضای خانه گرمتر و شادتر شده بود. تهیونگ و جونگکوک هر روز بیش از پیش احساس میکردند که عشق و حمایت اطرافیانشان، آنها را برای آیندهای روشنتر آماده میکند.
YOU ARE READING
PRINCE •|TAEKOOK|•
Romanceدر سرزمینی دور، داستانهای ترسناک درباره شاهزادهای به نام تهیونگ در میان مردم دهان به دهان میچرخید. کسی هرگز او را ندیده بود، اما میگفتند او موجودی مرموز و خطرناک است، موجودی که حتی سربازان قصر هم از مواجهه با او وحشت داشتند. برخی شایعه میکردند...
