سلااام!! روزتون بخیرر...
به مناسبت امروز که روز ترخیص تهیونگی و نامجونی هست، ب اتون پارت ها رو آپلود میکنم و این بار ۷ پارت،به تعداد پسرک هامون!!
__________________________________________________________
چند هفته پس از شروع بارداری جونگکوک، خبری هولناک تمام قصر را به لرزه درآورد.
شاه، که در ظاهر سالم به نظر میرسید، ناگهان و بدون هیچ نشانهای درگذشت. مراسم سوگواری بزرگی در قصر برگزار شد، و مردم در غم و اندوه فرو رفتند.
تهیونگ و جونگکوک، هر دو در کنار جسد پادشاه حاضر بودند. تهیونگ با چشمانی اشکآلود در سکوت به پدرش نگاه میکرد. جونگکوک که حالا بیشتر از هر زمان دیگری احساس بیگانگی میکرد، دست روی شانه تهیونگ گذاشت و گفت:
«من اینجا هستم، تهیونگ. هر چیزی که نیاز داری، به من بگو.»
تهیونگ فقط سرش را تکان داد و به آرامی گفت:
«پدرم... همیشه میخواست من یک شاه خوب باشم. ولی حالا که رفته، نمیدونم چطور میتونم جای اونو پر کنم.»
طولی نکشید که شایعاتی عجیب در قصر پیچید. خدمتکاران، اشرافزادگان و حتی نگهبانان، زمزمههایی راجع به مرگ شاه داشتند.
«شنیدی؟ میگن مرگ شاه بهخاطر اون بارداری غیرعادی جونگکوکه.»
«آره، میگن این یه نشانهست. این بچه نحس خواهد بود.»
«شاهزاده تهیونگ هم نمیبینه که این موضوع چقدر خطرناکه. شاید باید کسی بهش هشدار بده.»
این شایعات به سرعت به گوش ملکه رسید. او که از ابتدا از حضور جونگکوک ناراضی بود، از این فرصت استفاده کرد تا او را بیش از پیش تحت فشار قرار دهد.
ملکه یک روز بعد از مراسم سوگواری، به بهانهی گفتوگو، جونگکوک را به باغ سلطنتی فراخواند. وقتی جونگکوک رسید، ملکه با چشمانی سرد و خالی از محبت به او نگاه کرد و گفت:
«تو فکر میکنی چرا پادشاه مرد، جونگکوک؟»
جونگکوک با تردید و چهرهای ناراحت پاسخ داد:
«نمیدونم، ملکهی بزرگوار. ولی این یک اتفاق غمانگیزه برای همه ما.»
ملکه لبخندی تلخ زد.
«غمانگیز؟ بله، برای ما. اما شاید برای تو و اون موجودی که توی شکمت داری، اصلاً غمانگیز نباشه. میدونی، خیلیها میگن که این اتفاق به خاطر وجود تو بوده.»
چشمان جونگکوک گرد شد.
«من؟ ولی من هیچ کاری نکردم! من هرگز قصد بدی نداشتم.»
ملکه نزدیکتر آمد و با صدایی آرام ولی تهدیدآمیز گفت:
«تو از روز اولی که وارد این قصر شدی، فقط دردسر آوردی. حالا پسرم، تهیونگ، بهخاطر تو در برابر این شایعات قرار گرفته. امیدوارم خودت بدونی که اگر این شایعات بیشتر بشن، فقط تو مقصر خواهی بود.»
وقتی تهیونگ از این مکالمه باخبر شد، خشمگین به اتاق مادرش رفت و گفت:
«مادر! چرا جونگکوک رو مقصر مرگ پدر میدونید؟ این کار شما فقط به شایعات دامن میزنه.»
ملکه با خونسردی پاسخ داد:
«تهیونگ، من فقط دارم حقیقت رو میگم. این وضعیت غیرطبیعیه. مردم به معجزه اعتقاد ندارن، بلکه به نفرین فکر میکنن. اگر به فکر آینده پادشاهی هستی، باید این موضوع رو جدی بگیری.»
تهیونگ با قاطعیت گفت:
«جونگکوک و بچهمون هیچچیز غیرطبیعی نیستن. این پدرم بود که همیشه به من یاد داد قضاوت ناعادلانه نکنم. و حالا که من قراره شاه بشم، اجازه نمیدم کسی همسرم رو آزار بده. حتی شما.»
جونگکوک که این روزها بیشتر از همیشه احساس تنهایی میکرد، یک شب در اتاقش نشسته بود و به پنجره نگاه میکرد. دستش را روی شکمش گذاشت و با صدایی آرام گفت:
«کوچولو، نمیدونم چطور باید با این همه حرف و شایعه کنار بیام. ولی قول میدم، تا وقتی که تهیونگ کنارمونه، ما دو نفر ازت مراقبت میکنیم. هیچکس نمیتونه ما رو از هم جدا کنه.»
در همان لحظه، تهیونگ وارد اتاق شد و کنار جونگکوک نشست.
«جونگکوک، میدونم این روزا برات سخت بوده. ولی باور کن، این بچه نهتنها نفرین نیست، بلکه بزرگترین نعمت زندگیمونه.»
جونگکوک لبخندی ضعیف زد و به چشمان تهیونگ نگاه کرد.
«فقط ازت میخوام که کنارم بمونی، تهیونگ. فقط همین.»
تهیونگ دست جونگکوک را گرفت و گفت:
«من همیشه کنارتم. به هیچکس اجازه نمیدم که حتی لحظهای بهت آسیب برسونه. تو و بچهمون، دلیل زنده بودن من هستید.»
**
YOU ARE READING
PRINCE •|TAEKOOK|•
Romanceدر سرزمینی دور، داستانهای ترسناک درباره شاهزادهای به نام تهیونگ در میان مردم دهان به دهان میچرخید. کسی هرگز او را ندیده بود، اما میگفتند او موجودی مرموز و خطرناک است، موجودی که حتی سربازان قصر هم از مواجهه با او وحشت داشتند. برخی شایعه میکردند...
