• 1 •

2.2K 200 29
                                    

وقتی اون روز صبح لویی از خواب بیدار شد دستش به صورت کاملاً تصادفی به چندتا کتاب خود و چندتا کاغذ به پرواز در اومدن..

ناله ای کرد و چشمای خسته اش رو مالوند و پتو رو کنار زد وقتی پاهاش با زمین سرد برخورد کرد موهای تنش سیخ شد و وقتی وارد حمام شد خمیازه ای از دهنش بیرون اومد...

حالا ، به یاد داشته باشید ، لویی یه پسر تقریبا خوش قیافه س..
اون حتی زمانی که بد به نظر میرسید هم خوش قیافه س
ولی الان ، اون وحشتناک شده .

موهاش به یه طرف سرش چسبیده س و زیر چشماش تیره و گود شده .. میدونی!! پسر بودن خیلی مزخرفه .
اگه تو یه دختر باشی و داغون به نظر برسی ، تو میتونی آرایش کنی.. ولی اگه یه پسر باشی و زشت هم باشی... تو بگا رفتی

ولی منظورم اینکه در هر حال کسی قرار نیست متوجه این موضوع بشه.. اون دوست داشت اینو پیش خودش نگه داره.. ولى برای گریه کردن با صدای بلند این یه بدشانسی کامل بود چون اون توی کالج زندگی میکرد..

لویی باید میرفت مهمونی یا با دوستاش در مورد دخترا حرف میزد.. ولی اون برای درس خوندن توی اتاقش موند -مثل هر شب دیگه-
لویی واقعا به توجه هایی که از سمت دیگران دریافت میکرد اهمیت نمیداد.. اون تنها دانشجوی سال دوم توی اون دوره بوده که انقدر خالکوبی داره..

اون زیاد به این چیزا فکر ‌نمیکرد ولی این برای دیگران جلب توجه کننده بود.. مخصوصا دخترا.‌ اون هیچ وقت نمیتونست که درک کنه چرا دخترا در موردش جار و جنجال به پا میکنن.. اون جذاب بود و به نظر میرسید که اهل حاشیه باشه ولی اون خیلی آروم بود..

بعد از اینکه تمام کارهایی که توی صبح باید انجام میداد رو انجام داد لویی تصمیم گرفت که قطعاً باید لباس خوابش رو عوض کنه...

اون درحالی که مشغول بازی کردن پاندورا توی لپتاپش بود ، شلوار جین تنگش ، تیشرت سفیدش و کفش ونس مشکیش رو پوشید .
اون حتی یه ژاکت جین هم پوشید ، چون واسه چی‌اینکارو ‌نکنه؟؟

اون موهاش رو شونه کرد و اونا حالا توی صورتش نیستن ، ولی طوری حالت داده شدن که توی چشماش ریختن ، در هر حال.

اون خیلی سریع توی آینه نگاهی به خودش انداخت و ‌موهاش رو به سمت کنار هل داد ، از آخرین زمانی که موهاش رو کوتاه کرده بود خیلی میگذشت ، واقعاً خیلی ، ولی اون هیچوقت وقتی برای کوتاه کردن موهاش پیدا نمیکرد.

اون با سرعت وارد کافه تریا شد و یکم قهوه و مافین آجیل-موز برداشت.

این کار یه جورایی جز فعالیت های هر روزش بود ، بعلاوه اینکه هیچکس دیگه ای واقعا اون وقت صبح اونجا نبود و این باعث میشد که کافه تریا محل خوبی برای استراحت و آروم شدن باشه.

ساعت 7:56 بود ، 4 دقیقه تا شروع کلاس ها باقی مونده بود و اون وقت اون باید 9 ساعت دیگه رو ‌پشت سر میذاشت.

بعض وقتا ، لویی در تعجب بود که چرا کالج‌ انقدر با دبیرستان متفاوته ، تو فقط یه چیزای بیشتری نسبت به دبیرستان یاد میگیری ، پس چرا کالج هزاران دلار هزینه داره ؟؟ چرا انقدر طولانیه؟؟

زنگ به صدا در اومد و اون کاغذ شیرینی رو به سمت سطل آشغال پرت کرد ، لویی بقیه قهوه اش رو زمانی که به سمت کلاس انگلیسیش میرفت خورد و تلاش کرد تا با کسی ارتباط چشمی برقرار نکنه.

و این همون مشکل اصلی بود، این تمام مشکلی بود که لویی توی مدرسه اش باهاش دست و پنجه نرم میکرد.

این به خاطر نمراتش یا کلاسش نبود ، این به خاطر این بود که اون هیچوقت نمیتونست با آدم ها همونطور که آدمای نرمال برخورد میکنن ، رفتار کنه.  لویی هیچوقت احساس نرمال بودن نمیکرد ، و اون فکر نمیکرد که هیچوقت بتونه احساس کنه.

اصلا اهمیت نداشت که چندبار مادرش به اون یادآوری کرده که اون یه آدم خاصه ، لویی نمیخواست که خاص باشه ، اون میخواست که مثل بقیه آدما (نرمال) باشه.

اون همیشه یه دلیل مشخص برای بیرون موندن از این دسته داشت (دسته آدم های نرمال)

ذهن لویی تمام مدتی که اون مشغول راه رفتن بود ، از افکار غیر ضروری پر شده بود و اون افکار تا زمانی که اون به یکی برخورد کرد و قهوه اش رو  لباس اون شخص ریخت ، قطع نشدن .

" اوه ، خدای من."

اون دختر بریده بریده نفس کشید ، دستاشو توی همدیگه گره کرد و به سینه اش که با قهوه پوشیده شده بود نگاهی انداخت.

اون به لباسش دست زد و به خاطر چسبندگیش دهنش رو‌ کج‌ کرد.

و هولی شت ، لویی فکر میکرد که الان قراره له و لورده بشه. اون حتی هنوز بالا رو نگاه نکرده و نگاهش همچنان روی زمین قفل شده.

اون دختر چشم غره زد و دستش رو تکون داد.

"حالا هرچی، این اونقدرا هم برام مهم نیست."

اون به نگاه کردن به لویی ادامه داد و انتظار داشت که اون هم نگاهی به بالا بندازه.

" لباس خوشگلیه."

اون دختر قبل از اینکه از کنار لویی رد بشه زیر لب گفت.

لویی باید برمیگشت؟؟ اون باید معذرت خواهی میکرد؟؟ اون دختر احتمالاً دیگه رفته ، فکرمیکنم که رفته..

این اتفاق اونقدرا هم مهم نبود درسته؟؟ این اتفاق خیلی بزرگی نبود ، فقط یکم قهوه بود.

لویی ناشیانه پشت گردنش رو خاروند و به راه رفتش برای رسیدن به کلاس ادامه داد.

Autism | CompleteWhere stories live. Discover now