•| p.t11 |•

603 51 3
                                        

صبح با حالت بدی از خواب بیدار شد. وقتی کنارشو خالی دید دلش بدجوری ریخت. اشک تو چشماش جمع شده بود. فکر میکرد تمام اتفاقای دیشب رویا بوده که حالا تبدیل به کابوس شده. با ناامیدی تمام پتو رو کنار زد و‌ خواست بلند شه که در اتاق باز شد و قامت تهیونگ تو چهارچوب در نمایان شد. لبخند بزرگی روی لباش نشست و به یکباره تمام ناامیدی ها ازش دور شد. وقتی فهمید خواب نبوده که تهیونگ کنارش نشست و دستاشو گرفت و بوسه ای بهش زد.

"کوکی من چطوره؟"

لبخندی به پهنای صورت زد. "عالیم!"

"خوشحالم. حقیقتا استرس داشتم که چه واکنشی قراره نشون بدی. آخه میدونی، دکتر خیلی بهم تاکید کرده بود که حداقل تا شیش ماه اول چیزی راجع به رابطمون نفهمی."

نفسشو صدادار بیرون داد. "خب راستش.. دیشب وقتی اون پسره اون حرفارو زد با خودم فکر کردم که یعنی انقدر دیر رسیدم تو حتی ازدواجم کردی.. اما بعد باز میگفتم پس چرا تا حالا حرفی ازش نزده یا پیشش نرفته. خدا شاهده هر چی فحش بلد بودمو دیشب بهت دادم."

جمله آخرو با خنده گفت که تهیونگم خندش گرفت.

چند ثانیه به سکوت گذشت که توسط جونگکوک شکسته شد.

"ته ته.. ما چند وقته باهم ازدواج کردیم؟"

"سه روز دیگه میشه دو ماه که باهم ازدواج کردیم."

"قبلش باهم رابطه داشتیم؟"

"آره تقریبا شیش سال.. در واقع به اصرار تو داشتیم تمام تلاشمونو میکردیم که خانواده من بپذیرنت و وقتی نتونستیم این کارو کنیم گفتم بهتره که دست دست نکنیم و کارو زودتر جلو ببریم."

کمی نگاهش غمگین شد و نگاهشو به دستاشون داد.

"چرا اونا با من مشکل دارن؟"

دستشو نوازش وار به گونش کشید. "چون ما جفتمونم پسریم و از نظر اونا این خیلی حال به هم زن و مضخرفه.. اما خب کیه که اهمیت بده."

لبخند شیرینی زد و باعث شد لب های پسر کوچک تر هم کش بیاد.

"بهتره دیگه بهشون فکر نکنی.. همونطور که من فکر نمیکنم.. الانم پاشو بریم صبحونمونو بخوریم باید بریم خونه جین هیونگ."

خنده ای کرد. بوسه ای روی گونش نشوند و به سمت دستشویی پا تند کرد. تهیونگم از جاش بلند شد و با همون لبخند روی لبش به سمت آشپزخونه رفت.

***

تو کل تایم صبحانه تمام حواسش به تلفن صبح بود که از هانول دریافت کرده بود. کمی نگران بود اما سعی کرد زیاد اهمیتی نده.

بعد از خوردن صبحانه به اصرار کوک لباس های ست پوشیدن و‌ راهی خونه هیونگشون شدن. کوک‌ که قطعا براش مهم نبود که برای چی به اونجا میرن. اما مغز تهیونگ‌ کاملا درگیر بود. درگیر این دورهمی یهویی و از پیش تایین نشده و صدای مضطرب جین.

𝑴𝒚 𝑫𝒆𝒂𝒓 ᵛᵏᵒᵒᵏOnde histórias criam vida. Descubra agora