•| p.t2 |•

1.3K 101 3
                                        

دکتر داشت چیزی رو یادداشت میکرد و تهیونگم روی صندلی نشسته بود و با استرس داشت به دکتر نگاه میکرد. بعد از چند ثانیه صبرش به سر رسید و گفت:

"آقای دکتر میشه بگید چیشده؟"

دکتر عینکشو از روی چشماش برداشت و خودکارشو گذاشت روی میز. کمی مکث کرد و بعد گفت:

"راستش نمیدونم چجوری بهتون بگم.. یه خبر بد براتون دارم!!"

"چـ..چیشده؟"

"متاسفانه همسرتون حافظشون رو از دست دادن.."

با چیزی که دکتر گفت انگار یه سطل آب یخ روی سرش خالی کردن.

یـ..یعنی چی؟
یعنی.. یعنی کوکیم منو یادش نمیاد؟

سرش داشت گیج میرفت و متوجه اطرافش نبود که دکتر گفت:

"ولی خوشبختانه میشه حافظش رو برگردوند.."

تهیونگ با سرعت سرش رو بالا گرفت و رو کرد به دکتر.

"و..واقعا؟ چـ..چطوری؟؟؟"

دکتر از روی صندلیش بلند شد و رفت کنار تهیونگ نشست.

"به کمک داروهاش و خودتون.. کارایی که قبلا باهاش می‌کردید و می‌دونید ازش خاطره داره رو دوباره انجام بدید.. ببریدش جاهایی که قبلا باهم می‌رفتید.. غذای مورد علاقه‌ش رو درست کنید.. تفریحات مورد علاقه‌ش رو انجام بدید.."

تهیونگ تمام این مدت با بغض به ه زمین خیره شده بود که دکتر گفت:

"آقای کیم؟ حواستون به من هست؟"

تهیونگ سرشو بالا آورد و به معنای تایید تکونش داد. بی اختیار اشکی از گوشه ی چشمش ریخت. با پشت دست رد اشکش رو پاک کرد و با زبونش لباشو تر کرد و رو کرد به دکتر.

"چقدر طول میکشه حـ..حافظش برگرده؟"

"حداقل یک سال طول میکشه.. برگردوندن حافظه کار ساده ای نیست! ولی باید به این نکته هم توجه کنید که آروم آروم و خیلی آهسته مراحل رو پیش ببرید.. اگر بعد از مرخص شدنش رفتید خونه ی خودتون نذارید بفهمه شما همسرش هستید.. همین که بره خونتون کلی به مغزش فشار میاد.. اینکه بفهمه شما همسرشید تقریبا آخرین قدمه.. تا اون زمان باید فکر کنه که شما فقط دوستش هستید.. نه بیشتر و نه کمتر!"

تهیونگ با دقت به حرفای دکتر گوش میداد. بغضی به گلوش چنگ مینداخت و سخت در تلاش بود تا جلوی گریه هاشو بگیره.

یعنی باید باهاش مثل یه دوست رفتار کنم؟
یعنی دوباره باید ببرمش دیت و تمام اون کار هارو از اول
انجام بدم و دوباره دلشو به دست بیارم؟
اگه این بار ازم خوشش نیاد چی؟
اگه یکی دیگه دلشو ببره چی؟

تو خیالش با خودش حرف میزد که با کاغذی دکتر جلوش گرفت به خودش اومد.

"این داروهاییه که باید براش تهیه کنید. امروز میبریمش داخل بخش و دو روز دیگه میتونید مرخصش کنید."

𝑴𝒚 𝑫𝒆𝒂𝒓 ᵛᵏᵒᵒᵏWo Geschichten leben. Entdecke jetzt