•| p.t8 |•

564 43 2
                                        

ساعت یازده و‌ پنجاه دقیقه بالاخره تصمیم گرفت بره خونه و با واقعیت اینکه دیگه جیمین رو نمیبینه کنار بیاد. از سوپری نزدیک خونه چند تا خوراکی گرفت چون مطمئن بود حداقل یک هفته حوصله ی بیرون رفتن از خونه رو نداره.

راس ساعت دوازده به آپارتمان رسید. موتورشو داخل پارکینگ پارک کرد و با ندیدن موتور جیمین فهمید که ترسش به واقعیت تبدیل شده و حالا فقط باید باهاش کنار بیاد. لبخند تلخی زد و به سمت آسانسور رفت و دکمه ی طبقه رو زد. آسانسور با صدای دینگ مانندی ایستاد و با سرعت ازش پیاده شد. رمز درو زد و وارد شد و کفشاشو داخل جا کفشی گذاشت. به قدری ذهنش درگیر بود که حتی متوجه کفشای جیمین و سوییچ موتورش هم نشد.

وارد آشپزخونه شد و مشغول جا به جایی وسایل شد. به سمت ظرفشویی رفت تا دستشو بشوره که دستی از پشت دور کمرش حلقه شد.

"یونییی.. گفته بودی دوازده برمیگردی ولی الان ده دقیقه از دوازده گذشته."

با شنیدن صداش تقریبا قبض روح شد و تو جاش پرید و از خودش جداش کرد. با تعجب بهش نگاه میکرد. جیمین لبخندی زد که باعث شد تعجب یونگی جای خودشو به خوشحالی بده. به سمتش حمله کرد و محکم بغلش کرد و شروع کرد به چرخیدن. جیمینم با خنده دستاشو محکم دور گردنش حلقه کرد که نیوفته.

"من خوشبخت ترین مرد زمینمممم"

با خوشحالی و خنده میگفت و همچنان میچرخید.

"بسه سرم داره گیج میره."

فورا ایستاد. اونو زمین گذاشت و با بغض خیره شد به چشماش.

"چرا بغض کردی؟"

"فکر میکردم قراره برای همیشه از دستت بدم!"

جیمین خنده ای کرد که چشماش حالت هلالی به خودشون گرفتن. گونه ی یونگی رو بوسید و دستاشو دور گردنش حلقه کرد که یونگی هم متقابلا بغلش کرد.

"تو به این سادگیا از دست من خلاص نمیشی پیشی کوچولو"

خنده ای کرد که باعث شد قند توو دل یونگی آب شه..

"پس با موندنت قبول کردی که تا همیشه مال من باشی؟ آره؟"

با لبخند سرشو تکون داد.

"و اینم میدونی که هیچوقت قرار نیست ولت کنم دیگه؟"

"آره.. میدونم."

"و تو باهاش مشکلی نداری؟"

"اگه داشتم که دوباره نمیومدم پیشت!"

این بار یونگی خندی لثه ای کرد و محکم پسرشو گرفت تو بغلش.

"دوست دارم!"

"منم دوست دارم. حالام برو لباساتو عوض کن بیا غذا بخوریم. از ساعت یازده منتظرت بودم بیای باهم غذا بخوریم!"

"تو شام نخوردی؟"

"بدون تو که نمیتونستم"

لبخندی زد "پس تا من لباسامو عوض میکنم میزو بچین."

𝑴𝒚 𝑫𝒆𝒂𝒓 ᵛᵏᵒᵒᵏWhere stories live. Discover now