پارت بیست و چهار

114 34 10
                                    

مثل اینکه اشکها تمومی نداشتن....

چند دقیقه ای سرش رو روی شونه زین گذاشت و گریه کرد. وقتی هم رفت خونه، مامانش با دیدن صورت قرمز و چشمهای خیسش، آغوشش رو براش باز کرد. و هری هم مثل پسربچه ای تو بغل مامانش گریه میکرد....

تمام اتفاقاتِ هفته ی گذشته یهو زد بیرون. هری دیگه تحمل سنگینی قفسه سینه ش رو نداشت.
تمام شب، با بغل کردن و فرو بردن صورتش توی بلوز توسی لویی اشک ریخت تا خوابش برد.

"هری..."
زین صداش غمگین بود.
"من دیدم که با لویی و لیام رفتن تو اتاق. و بعد، لیام اومد بیرون. تنها..... بقیه یه حرفایی میزنن، اما......"
سرشو تکون داد،
"اما نمیتونه حقیقت داشته باشه.مگه نه؟ من مطمئنم حقیقت نداره"

هری هم نمیخواست بپذیره.
میخواست حرف لیام رو باور کنه. اون دوستش بود.
هری اصلا عصبانی نبود. خسته بود. خیلی خسته بود. و فقط دلش میخواست حقیقت نداشته باشه.

روز دوشنبه، وقتی رفت مدرسه، احساس کرد بدنش داره از وسط دو قسمت میشه.
هنوز بخشی از وجودش این شک رو داشت که نکنه لویی کاری با جزمین کرده باشه!؟
هری دیده بود که جزمین کنار لب لویی رو بوسید، و اون صحنه از ذهنش پاک نمیشد. اما اگر واقعا لویی با جزمین خوابیده باشه چی؟؟؟ نه! حتی فکرش هم وحشتناکه!

بخش دیگه ای از وجودش هم همچنان در بدبختیِ کامل به سر میبرد. از اینکه لویی رو رنجونده.....

اما اون از عمد این کارو نکرده بود! اینجور نبود که اون منچستر رو به چلسی ترجیح داده باشه تا لویی رو ناراحت کنه!
برعکس! به خیال خودش، منچستر نسبت به چلسی به دانکستر نزدیکتره. و اون و لویی میتونستن باهم باشن! و توی این رابطه بمونن!

احمق..... آره. این چیزی بود که هری به خودش میگفت. نادون و احمق....

از بچگی رویاش این بود که توی ورزشگاه اولترافورد بازی کنه! منچستریونایتد یکی از بزرگترینها بود!
آخه کی میتونست بهشون نه بگه!؟ هیچکس!
و الان که خودشون از هری دعوت کردن، چطور میتونه بی خیالش بشه و پیرهن ورزشی آبی رو بپوشه!!؟؟

ای کاش یه جای خالی توی پست لویی هم داشتن....

اونروز، تمام طول مدرسه، هری لویی رو ندید.
یجورایی خوب بود. چون مطمئن بود اگر می دیدش، هم چشمهاشو از دست میداد، هم خرد میشد و می ریخت.
لویی حتی سر تمرین فوتبال هم نیومد. پسرا ده دقیقه بیشتر صبر کردن تا شاید کاپیتانشون بیاد. اما در نهایت، وقتی پیداش نشد، رفتن تو زمین چمن. یه چیزی درست نبود. حس خوبی نداشتن. اونروز نوبت لویی بود که کاپیتان باشه.
مربی اومد و به بچه ها گفت که لویی مریض شده. اما هری میدونست که حقیقت نداره....

هری اونو میشناخت. لویی تاملینسون رو خوب میشناخت. میدونست که نیومدنش سر تمرین، بخاطر مریض شدنش نیست. لویی اونجا نبود چون تسلیم شده بود. چون میدونست لویی مثل همیشه بدبین و ناامیده.
اگر به منچستر نره، پس چه فایده ای داره فوتبال بازی کردن؟
اون نه به معجزه اعتقاد داشت، نه به آینده امیدوار بود.
خدا رو هم قبول نداشت. هری هم همینطور. با این تفاوت که هری خوش بین بود. و همیشه امیدوار.....

BloodSport L.SDove le storie prendono vita. Scoprilo ora