پارت ششم

83 21 28
                                    

لویی تاملینسون هری رو نادیده می گرفت.
ازش دوری میکرد!
و هری اینو کاملا حسش میکرد. چون به تنها چیزی میتونست فکر کنه، لویی تاملینسون بود.

یک هفته از اون اتفاقی که توی رختکن بینشون افتاد میگذشت.
شبها، تمام صحنه ها و لحظه هاش توی ذهن هری می چرخید و مرور میشد....
عطر تن لویی، گرماش، بدنش، استخون ترقوه و سرشانه ش، و صورت فاکینگ زیباش...

و البته در طول روز همچنان یه احمق لجباز و یه دنده بود....

همه اینا برای هری خیلی گیج کننده بود!

لویی از همون اول دبیرستان با هری حرف نمیزد. کلا باهم برخورد و صحبتی نداشتن. اما الان لویی ، خیلی یهویی، از هری دوری میکرد! توی راهروی مدرسه تند می دوید و غیبش میزد!
حتی توی زمین چمن هم سعی میکرد کنارش نایسته و باهاش چشم تو چشم نمیشد. بعداز تمرین هم دوش نگرفته ساکشو روی کولش میذاشت و میرفت.

هری اونقدر خنگ نبود که متوجه نشه. میدونست این رفتار لویی یعنی یه چیزی تغییر کرده. و واقعا یه چیزی بینشون تغییر کرده بود.

ولی در عین حال نگران بود. نمیدونست تو فکر لویی چی میگذره! چون لویی واقعا غیرقابل پیش بینی بود!

یک هفته ی دیگه هم گذشت و عملا برای هری غیرممکن شده بود که بتونه یک ثانیه با لویی تنها بشه! حتی برای یه کلمه حرف زدن!

اون توی زمین همچنان کاپیتان بازی درمیاورد و دستوراتشو میداد. اما توی رختکن یا توی راهروی مدرسه ساکت بود و فاصله شو با هری حفظ میکرد.

البته هری هم دوست نداشت به زور دنبالش بره یا گوشه کلاس گیرش بیاره و ازش دلیل این کارشو بپرسه. نمیدونست اصلا چی باید بهش بگه!
البته که سکس باهاش عالی بود. اما حرف دیگه ای نداشت که باهاش بزنه....

خب.... اونا که توی رابطه نبودن، که بخوان درمورد روزشون یا علاقه هاشون یا احساسشون باهم حرف بزنن. مسلما هیچ حسی بینشون نبود‌‌. و یجورایی سر اینکه به کسی نگن باهم به توافق رسیده بودن.

روزها میگذشت و هری کاملا به این نتیجه رسید که لویی دیگه نمیخواد اینکارو ادامه بده. شایدم پشیمونه که باهاش خوابیده.... 

************************************

فصل فوتبال شروع شد...
مادر هری همچنان از این شهر به اون شهر در سفر بود و برای گالریش تور میذاشت. پدرش هم که خبر نداشت کجاست و چکار میکنه. احتمالا با دوستاش شام بیرونه یا گلف بازی میکنه.

هری هم خیلی میلی نداشت بره خونه. چه فایده خونه رفتن وقتی هیچکس منتظرت نیست. و تخت خوابش سرد بود.... خیلی دوست داشت دوباره گرمای بدن لویی رو حس کنه. و بوش..... اما چه میشه کرد...

فاصله ی بین مدرسه و تمرین فوتبال رو توی ماشینش میموند و ناهار هم همونجا یه چیزی میخورد...

BloodSport L.SWhere stories live. Discover now