پارت بیست و یکم

57 22 31
                                    


اونا به نوشیدن و شوخی کردن و بازی ادامه دادن.
کمی از ابجو ریخت روی بلوز لی، که هری کمکش کرد تا تمیزش کنه. روی میز رو هم مرتب کردن.

یکی دو ساعت اول مهمونی سریع گذشت....
هری کاملا مست بود. در حدی که نخواد گریه کنه، وقتی به لویی فکر میکنه. خداروشکر بهم برخورد نکردن.

اما این حس خیلی دووم نیاورد.

"لویی!"
یکی اسمشو فریاد زد.

یهو انگار آب یخ ریختن روی کمرش! خشکش زد. آروم چرخید و اطراف رو به دنبال کسی که نمیخواست ببینتش گشت. چند ثانیه نشد که چشمهای آشناشو دید.

نشسته بود روی مبل. کاملا معلوم بود که مسته. اصلا فکرشو نمیکرد یه روز لویی رو اینقدر مست و از دست رفته ببینه! موهاش آشفته، چشمهاش خیس، پلکهاش سنگین. داشت هری رو نگاه میکرد. برای اولین بار بود که چشمهاش آبیِ همیشگی نبود.

هری سریع چرخید. نمیتونست نگاهش کنه. وقتی میدونست توی نگاهش اون چیزی رو که جستجو میکنه نیست. مهربونی، خواستن، عشق....همه ی اون چیزای خوب.
از روز یکشنبه، دیگه هیچ خبری از هیچکدوم از اینا نبود. لویی دیگه نگاهش نمیکرد. نمیخواستش.....

پس چرا الان اونجوری بهش خیره شده!؟ هری واقعا نمی فهمید! آیا لویی با این نگاهش داره نشون میده که میخواد حرف بزنه؟؟ یا ....از بس خورده و مسته، به فاک رفته؟؟؟

تمام تلاش خودشو کرد تا برنگرده و به چشمهای لویی نگاه نکنه. با اینکه شدیدا دلش میخواست. قلبش تیر می کشید. دلش براش تنگ شده بود. تمام بدنش به سمتش کشیده میشد.

شاید اگه بتونن باهم برن توی دستشویی، توی وان خالی بشینن و باهم این افتضاحی که پیش اومده رو درست کنن......
شاید تنها کاری که باید میکرد این بود که بره جلو، دست لویی رو بگیره، باهم از اونجا برن بیرون و حرف بزنن....

هری واقعا نیاز داشت که اونا اینکارو بکنن!
فااااک......
اونا باید درستش کنن! همه چیز بدون لویی، براش دردناک بود! هرچیزی....
بیدار شدن، مسواک زدن، صبحانه خوردن، فیلم دیدن، توی ماشین نشستن، موزیک گوش کردن، لباس پوشیدن، تمرین فوتبال، خوابیدن.....
هر چیزِ فاکینگ کوچیکی اونو یاد لویی فاکینگ تاملینسون مینداخت! و این واقعا دردناک بود.

لیام و زین گفتن لویی عاشقشه.
و خدا میدونست که هری از ته دل میخواست که حقیقت باشه. اون به خدا اعتقاد نداشت. اما اگر واقعا خدایی باشه، میدونه که اون بدون لویی نمیتونه زندگی کنه.
لویی همیشه کنارش بود. اون شب، روی تختش، وقتی درمورد خانواده ش بهش گفت،که چقدر اذیتش میکنن و درمورد گی بودنش هیچی نمیگن. لویی طرف اون بود! بهش گفت که هری لیاقت یک زندگی شاد رو داره! بهش گفت که خیلی شجاعه!

فاک به همه چیز و همه کس.....

اونا میتونن انجامش بدن. باید انجامش بدن. باید دست تو دست همدیگه از اینجا برن.
چرخید و نگاهش رفت به سمت مبلی که لویی نشسته بود. و دوباره باهم چشم تو چشم شدن. اما همینکه هری میخواست بره جلو، جزمین رو دید که کنار لویی نشسته. دستش لای موهاش بود و گونه شو بوسید!!!

BloodSport L.STempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang