پارت شانزدهم

87 24 26
                                    

نصف شب از خواب بیدار شد.
اتاق آروم بود، صدای نفس کشیدن لویی رو میشنید.
هری تماشاش میکرد. به کمر خوابیده بود و قفسه ی سینه ی برهنه ش آهسته بالا و پایین میشد.
هنوز کمی از اکلیل ها روی سینه ش مونده بود و برق میزد.
هری به پهلو شد و روی آرنجش تکیه داد‌.
لویی اصلا تکون نخورد. جوری خوابیده بود که انگار مرده!

هری اینو دوست داشت.
تو اتاق لویی، روی تخت، کنارش...... آرامش داشت. از دنیای بیرون خبری نداشتن. دنیایی که توش پر از تنِش و سروصداس و باید با خانواده ش روبرو بشه...

دستشو آروم روی سینه ی لویی گذاشت. تپش قلبشو حس کرد....
توی بیست و چهار ساعت گذشته به هردوشون سخت گذشته بود. و هری کاملا از کاری که توی تولدش کرد پشیمون بود.
اما صدای نفس و تپش قلب لویی......

حرفی که جما زد درست بود.
اینکه حرف لویی خیلی ناراحتش کرد، بخاطر این بود که هری دلش براش لرزیده.... و لویی براش مهمه.
کسی که به قلبت نزدیکتره، راحتتر میتونه بشکنتش.
و لویی اونجاست! توی قلب هری. این حقیقت داشت، هری از دست رفته بود....

سرشو روی بالشت گذاشت. دستشو از روی سینه لویی برداشت و فقط تماشاش کرد.
مژه هاش بلند بود و بینیش صاف و کوتاه. استخون گونه ش......
هری نفس بکش.... دم... بازدم...
اوکی......

*************************

برای چند ساعتی خوابید و دم دمای ظهر با صدایی بیدار شد. صدایی مثل زمزمه کردن....

سرشو چرخوند. لویی بیدار بود. به سقف خیره شده بود و گوشی رو به گوشش چسبونده بود. صدا میومد، اما اونقدر واضح نبود که هری بفهمه چه خبره.
لویی به نظر خوب نمیومد. گوشه ی لبهاش رو به پایین بود.

دوست نداشت لویی رو اخم کرده و ناراحت ببینه.
دستشو اروم روی صورتش گذاشت،
"عصبانی هستی جوجه تیغیِ من؟"
صداش گرفتگیِ صبحگاه داشت.

لویی نگاهی بهش کرد و پشت به هری خوابید.
هری نمیخواست بینشون فاصله بیفته. نزدیکتر شد و از پشت دستشو روی شکم لویی گذاشت.

"جدی هری!!!؟؟" صداش بصورت غیرمنتظره ای بُرنده بود.

احساس کرد یهو از داخل داغ شده،
"واو!!!! اینقدر عصبانی هستی؟!؟"

اون هیچوقت نمیتونست بفهمه لویی به چی فکر میکنه. ولی انتظار اینو هم نداشت که اول صبح بی ادب باشه و بداخلاقی کنه!!! اونم بعداز اینکه دیشب.......
دیشب اون واقعا دوست داشتنی و پرفکت بود!

لویی دست هری رو گرفت و به عقب پرت کرد.
"ولم کن"

هری اب دهنشو محکم قورت داد. سعی کرد ناراحت نشه. حرفهای تند لویی دوباره برگشته بود. هری نمیخواست دوباره به اون وضعیت دردناک برگرده.نمیتونست....
پس تصمیم گرفت دلخور نباشه. نه بعداز دیشب که لویی فوق العاده بود.
اون نباید تصمیم گیرنده باشه که کِی هری رو بخواد، و کِی نخواد!

BloodSport L.SOpowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz