پارت سوم

69 26 8
                                    

تا زمانی که رسید خونه، چندین بار اتفاق بعدازظهر رو توی ذهنش مرور کرد.
اونقدر مرورش کرده بود که دیگه نمیدونست کدوم جزئیات ،کدوم قسمتش بود!!!

ساک ورزشی رو روی شونه ش انداخت رفت سمت خونه. بوی چمن تازه کوتاه شده ی حیاط دیوانه کننده بود.
اون واقعا عاشق بوی چمن بود، ولی الان اصلا نمیتونست روی چیز دیگه ای غیر از عطر تن لویی تمرکز کنه...

رفت داخل ، کفشاشو دراورد و کنار راهرو پرت کرد.
خیلی خسته بود. دلش میخواست فقط بره و خودشو بندازه روی مبل...

که با سوپرایز والدینش مواجه شد...
اونجا بودن. توی سالن نشسته بودن و ظاهرا منتظرش بودن....

اروم قدم برداشت و کنارشون نشست،
"آااام... سلام؟"

"سلام پسرم!"
مامانش بلند شد و روی دسته مبلی که هری روش نشسته بود تکیه داد و دستشو انداخت روی شونه ش،
"آماده ای؟"

هری متعجب بود،
"برای چی؟!"

"پیتزا!!" بهش لبخند زد.

اوه! آره!! پیتزا!!! هری کاملا قرار دیشب رو فراموش کرده بود.

پدرش بلند شد و بهشون لبخند زد‌. خط های کنار چشمهاش بیشتر شده بود و موهاش تقریبا داشت کامل سفید میشد. چرا هری قبلا اینارو ندیده بود!

"عالیه، بزنید بریم.."
دلیلی نمیدید که نرن. اونم الان که مادر و پدرش ظاهرا آروم و خوشحالن.

هری هم پاشد و از همون راهی که اومده بود برگشت.
از دیشب تا حالا، انگار یک سال گذشته بود.
جرئت پیدا کرده بود که لوب و کاندوم بخره، یه دعوای حسابی کرده بود و..... سکس. با یه پسر. اونم نه هر با کسی، با لویی!!! و اینکه دیگه باکره نبود...

"بیا با ماشین تو بریم هری."

"چرا؟"

"خوش میگذره. از وقتی که ماشین خودتو داری، رانندگیتو ندیدم. تو ما رو ببر...."

"باشه...." اصلا انرژی نداشت.

توی مسیر هیچ کس حرف نزد. یه آهنگ ملایم از رادیو پخش میشد...

بعداز چند دقیقه، به بهترین پیتزا فروشی دانکستر رسیدن.

"شما زودتر برید، منم پارک میکنم میام."

والدینش در حالی که سرِ انتخاب پیتزا بحث میکردن رفتن سمت پیتزافروشی. و هری سعی کرد توی اون شلوغی یه جای پارک پیدا کنه.

وقتی رفت داخل، رستوران شدیدا شلوغ بود. تعجب کرد، چون دوشنبه بود!

"هنوز سفارش ندادین؟"

"نه عزیزم. اینقدر شلوغه که هنوز منو رو بهمون ندادن. تو چی میخوری؟"

"پیتزا سبزیجات."
حوصله نداشت،
"من بیرون منتظر میمونم..."

BloodSport L.SWhere stories live. Discover now