"Messiness"

27 9 4
                                    


5آگوست 1957، ویورلی هیلز، به هنگام طلوع"
خورشید دست سرد شده ی نوازشش رو روی سر ویورلی هیلز کشیده بود ولی پلک های جیمین نخواسته بودند دست نوازشی به چشم های خسته اش بکشن.
کل شب رو ،حتی بعد از تموم کردن دارو دادن به همه ی بیمارا ،بیدار مونده بود و حالا طلوع کدر شده ی خورشید رو تماشا می کرد.
گرمای ظریفشو حتی از این فاصله هم حس می کرد و می دونست تا ظهر حتی بیشتر از اینا قراره گرم بشه و خورشید سخاوت نشون بده.
یک ساعت مونده بود تا آشپز سیبیلوی هیلز که هیکل بزرگی داشت و سیاهپوست بود، صبحونه های ساده رو از دریچه ی کوچیک آشپزخونه بیرون بده.
طی این یه ساعت می تونست قهوه بخوره و لیست کسری دارو ها رو بنویسه.
دیشب متوجه شده بود چندتا سبد از داروها خالی شدن و با توجه به عوض شدن شیفت ها جیمین کم کاری همکار خودش رو سرزنش میکرد.
نمی دونست باید به کی بگه که با جرقه ای توی ذهنش در اتاقش رو باز کرد و پاهای متورم شده اش رو داخل کفش های کالجش فرو کرد و از اتاقش بیرون رفت و اجازه داد باریکه ی نوری که داخل اتاقش زندگی می کرد به راهرو فرار کنه..
به نیمه ی راه کوتاه که رسید با خودش گفت شاید مزاحم استراحت دکتر وینسلت بشه ولی با گفتن بی‌خیالی به سمت اتاق اندر قدم برداشت.
با انگشت های خمیده شده به در تقه ای زد و وقتی جوابی نشنید نا امید خواست از اونجا بره که در لحظه ی آخر در اتاق با صدای بدی باز شد . فریاد درهای هیلز هر کسی رو لو می داد .
بهرحال یواشکی تو کار نبود .
موهای اندر توی هوا وایستادن بودن و انگار برق گرفته بودش
+اندر وینسلتِ برق گرفته.
جیمین خنده ای کرد و جسم خواب آلود اندر رو کنار زد.
دکتر درحالی که چشم هاشو می مالید رو به جیمین که وسط اتاقش وایستادن بود برگشت
-چیزی میخوای؟
این تک سوال فحش های فراوانی زیرش پنهان شده بود چون خودش خوب می دونست چقدر کم خوابی داره.
جیمین لیست سیاه شده از کربن مداد رو جلوی چشم های اندر که به زحمت باز مونده بود گرفت تا بخونتشون ولی از نگاه گنگ دکتر متوجه شد حتی یه کلمه هم نفهمیده.
+بعضی دارو ها تموم شدن،به کی باید بگم؟
اندر که تازه داشت لود می شد متوجه شد چی میگه پس جوابشو داد
_از انبار دارو میاریم بعد. حالا میشه بزاری بخوابم؟
گفت و خودشو روی تخت پرت کرد و پتوی نازک رو دور خودش پیچید.
جیمین لحظه ای خجالت کشید که دکتر رو بیدار کرده ولی با گفتن این که مسئله مهم بود به خودش قانع شد کار بدی انجام نداده.
آروم از اتاق بیرون رفت و به سمت لابی راه افتاد تا توی آشپزخونه ی کوچیک اونجا برای خودش قهوه درست کنه.
وارد محوطه ی کوچیک آشپزخونه شد .
کاشی های کرمی که با گل های نارنجی ریز تزیین شده بودند روی دیوار ها جا خوش کرده بودند. گل پرتقال!
مهم نبود که شکوفه ی پرتقال صورتی ، سفید یا هر رنگ دیگه ایه این چیزی بود که جیمین اون لحظه به ذهنش رسید.
یه عالمه گل پرتقال روی دیوارای آشپزخونه بود. سینک ظرفشویی خالی از هر ظرفی بود.
در کابینت آهنی که منحنی هایی روش داشت رو باز کرد و فنجونی در آورد.
قوطی قهوه رو باز کرد و برای خودش یه فنجون از اون تلخیِ گرمِ دوستداشتنی درست کرد.
چیزی به ساعت صبحونه نمونده بود.
وقتی دریچه باز میشد ، مسولای پخش غذا سریع غذا هارو بین بیمارا توزیع می کردن و طی چند دقیقه صدای دعوای ظرف های آهنی تموم می‌شد.
.
.
سرشو داخل سرمای بالش دفن کرده بود و هیچ جوره حاضر نبود از اون سرمای لذت بخش بین گرمای تابستون دل بکنه ولی چاره ای نداشت از وقتی این کار رو انتخاب کرده بود خواب خیلی دیر به دیر سراغشو می گرفت.
اون بیرون صداش می زد.
راهرو های مخوف و در های متعدد هر کدوم صداش می زدند.
لحاف نازکش رو به سمتی پرت کرد و بعد از شستن صورتش و بالا زدن موهاش با خیسی دستش ، روپوش سفیدش رو روی تیشرت مشکیش پوشید.
لیبل اسمشو با سنجاق به سینه اش وصل کرد و بدون بستن دکمه هاش بیرون زد.
سر و صدای آشپز میومد حتی با اینکه چند طبقه باهاش فاصله داشت.
انگار از چیزی عصبانی بود. از پله ها پایین رفت و روزش رو با گذاشتن نخ سیگاری بین لباش شروع کرد.
صبحانه بین همه ی بیمارا به سرعت توزیع شده بود و اونایی که لازم بود رو پرستارا همراهیشون می‌کردن.
تازه وارد توی اتاقک کوچیک داروها بود، جونگکوک می تونست از لای در نیمه باز هیکل کوچیکش رو ببینه که داشت با دستش بین دارو ها دنبال چیزی می گشت.
به سمتش رفت و با هل دادن ملایمش به در وارد اتاق کوچیک شد و پشت سر پسر کوچکتر قرار گرفت.
جیمین با شنیدن صدای در سرشو برگردوند ولی حرکت پسر بزرگتر به حدی سریع بود که لحظه ای گیج شد ولی با شنیدن صدای نفس کشیدن بلندش درست پشت سرش بدنش لرزید و اون بوی سیگار باعث سست شدن دست و پاش شد.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: May 10 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

𝐌𝐚𝐬𝐭𝐞𝐫𝐩𝐢𝐞𝐜𝐞 | 𝐊𝐨𝐨𝐤𝐦𝐢𝐧Where stories live. Discover now