"Broken low"

42 8 0
                                    

شب سومش به اتمام رسیده بود و تا حدودی به محیط عادت کرده بود حداقلش این بود که دیگه  پانیک نمی کرد و کم کم داشت یاد می گرفت چجوری دارو رو به بیمار تزریق کنه که آسیبی نبینه.
کنجکاویش در مورد اون تیمارستان بیشتر شده بود با اینکه بخش هایی ازش رو دیده بود ولی می دونست راز های بیشتری برای کشف کردن هست.
-دستتو بده بهم، اینجا ممکنه اذیتت کنن، اینجوری مراقبتم!
صدای دکتر وینسلت بود که بعد از صبحانه ازش درخواست کرده بود که نره تا همه جا رو بهش نشون بده و حالا با دوتا بیمارِ ژولیده، توی آسانسورِ رنگ پریده بودند و دکتر می ترسید اون ها دارو هاشونو مصرف نکرده باشند و وحشی بشن و جیمینِ تازه وارد رو شوکه کنن یا آسیبی بهش برسونن و این نگرانی توی چشماش موج انداخته بود.
با این که توی این دو روز تقریبا دوراشو توی اون پنج طبقه زده بود و حتی با دوربینای قدیمی لابی همشو سیر کرده بود ولی پیشنهاد اندر بد نبود شاید تونست اطلاعات جدیدی پیدا کنه یا شاید جای جدیدی که دوربین نداشته باشه یا متروکه شده باشه رو ببینه.
بهر حال بیشتر از اینکه اونجا مختص بیماری سل بوده و چند سالیه که واسه بیمارای روانی ازش کار گرفته شده نمی دونست.
البته شایعات زیادی در موردش شنیده بود که با پا گذاشتن توی اونجا ته دریچه ی ذهنش کمرنگ شده بودند.
+چند ساله اینجا کار می کنی اندر؟
-حدود ده سالی میشه.
+شایعات درسته؟ اون روان پزشک به همون شکل فجیعی که میگفتن کشته شد؟
-درموردِ تئودور پاول حرف میزنی؟
+درست به یاد ندارم ولی فکر میکنم خودش باشه
-خب اون خیلی بلند پرواز بود. یکی از دوستای دبیرستانیم بود و حدود شش ماه بود که هر دو با هم اینجا استخدام شده بودیم. اون روز همه چیز تیره تر به نظر می رسید. متوجه مه های دور ساختمون شدی؟ اون روز انگار مه ها غلیظ تر از قبل بودن و وقتی برای کنترل وضعیت یکی از بیمارهای خانم که هنوزم اینجاست رفته بود نفهمید برگشتی در کار نیست. هنوز باورم نمیشه با چنگ دستای اون زن چشماشو از دست داد و بقیه ی بیمارای اون اتاق خوی وحشیگریشون بیدار شد و به جونش افتادند .جنازه اش هیچوقت پیدا نشد ولی عکس چهره اش هنوز توی ذهنم جا مونده.
حین  تعریف کردنش انگار که ترسیده باشه از دو موجودی که کنارشون نفس های عمیق می کشیدند، دست کوچک جیمین رو مدام می‌فشرد و جیمین که تا به حال داستان اون دکتر بیچاره رو از این زاویه نشنیده بود با دهانی باز به دکتر وینسلت نگاه میکرد که صدای ضبط شده رسیدنشون به همکف رو اعلام کرد
اندر دست جیمین رو رها کرد و با چشمکی بهش گفت
-اینجا خطری نداره!
و در استیل آسانسور بسته شد
+معلوم نیست چند ساعته اون تو دارن بالا و پایین میشن
اندر خنده ای کرد و گفت
-اینجا دیوونه خونه اس. دیوونه خونه ای که توش پر از هیولاست. ولی همین هیولا ها گاهی خیلی اطلاعات مفیدی دارن و میشه ازشون کمک گرفت  ولی پارک واقعا توقع چی داری؟ هیچکس اونقدر از جونش سیر نشده که به همچین بیمارایی جسارت کنه. اونا کار خودشونو میکنن و خب ما هم کار خودمونو. تا چند دقیقه ی دیگه بیهوش میشن.
+چی؟
-یعنی میخوای بگی ندیدی به بازوشون بیهوشی تزریق کردم؟! کامان پسر باید بیشتر از اینا تیز باشی. اینجا اگه پشت سرتم چشم نداشته باشی، باختی.
جیمین هومی کرد و دوش به دوشِ دکتر وینسلت توی راهرویی که کَفِش با فرش باریکِ خاکستریی پوشیده شده بود، راه افتاد.
خاکستری ، خاکستری و خاکستری تا انتهای سالن خاکستر کشیده بودند.
شاید نشونه ی آتیش های خاکستر شده ی نگه داری شده در اونجا که هر چند وقت یکبار شعله می کشیدند بود شاید هم ققنوسی زیر اون خاکستر بود به جای آتش.
ققنوسی که  همه چیزِ مرده ی اونجا رو زندگی ببخشه.
پنجره هایی که از بیرون دیده بود با فاصله هایی کمتر از یک متر در کنار هم روی دیوار نصب شده بودند که بخش زیادشون توسط پرده ی بلند مخملِ کهنه ی مشکی پوشانده شده بود.
راهش رو کمی منحرف کرد و با کشیدن بند پرده اونو کامل کنار زد و اندک نوری به راهرو هدیه کرد و البته خاک سنگینی رو به ریه های خودش.
به سالن لابی رسیده بودند و اندر تقاضای دو فنجون قهوه برای خودش و جیمین کرده بود و روی کاناپه ی طوسی رنگی که قسمتی از دسته اش جای دندون های موش روش مشخص بود ، نشستند.
جیمین نگاه با دقتی به سر تا پای دکتر وینسلت کرد. موهای فندقی رنگش کاملا نا مرتب روی پیشانیش ریخته بود و چشم های قهوه ایش هم خسته به نظر می رسید و زیرش خط گود افتادگی مشهود بود.
روپوش سفیدش تنش بود و حدس میزد زیرش و حتی توی جیبای پف کرده اش پر از آرامبخش های آماده ی تزریقه .
فنجون های قهوه رو از سوفیا که از دری که پشت همون میزی که کمبود پایه اش رو با کتاب پر کرده بود، اومده بود،گرفت و یکیش رو به دست جیمین داد.
بعد از صرف قهوه از جا بلند شدند و اندر شروع به توضیح دادن کرد.
_احتمالا رد در های پر شده روی دیوار توجهتو جلب کرده.
_اینجا اتاق های زیادی داشت یه چیزی حدود 160 اتاق توی لابی که الان میبینی وجود داشت ولی بعد از مرگِ صاحب اصلی اینجا  که هیچکس اسمشو نمیدونه و تغییر کاربریش تموم اتاقای این طبقه پر شد.
جیمین نگاهی به جاهای در که با سیمان سفید پر شده بودند انداخت.
_ چیز جالب دیگه ای در مورد لابی وجود نداره. یه آشپزخونه ی کوچیک پشت میزِ خانومِ هملت هست که واسه ی بعضی از کارکن ها در حد قهوه و چایی جوابگوعه.
جیمین سری به نشونه ی تایید بالا و پایین کرد و به سمت آسانسور رفتند و با گذشت چند ثانیه ای توی طبقه ی اول بودند.
-اتاق بیمارا از اتاق شماره ی یازده شروع میشه و ده اتاق اولی هم به جز شماره ی یک عمومین و واسه ی کارکن ها ورود بهشون مجازه.
+میدونم،روز اول فهمیدم.
-خوبه پسر.
جیمین به حرف قبلیِ اندر کمی فکر کرد و متوجه شد در مورد اتاق اول چیزی نمیدونه
+اتاق اول...اتاق چیه؟
-مدیریت... ولی سالهاست قفل شده و حتی تار عنکبوت بسته با این حال ویورلی هیلز سر پاعه و انگار همه چیزش  رو کسی کنترل می کنه.+عجیبه
-هیچ چیز اینجا عادی نیست جیمین !هیچ چیز.
عادی نبودن، عادی بود.
اونجا به قول اندر هیولاخونه بود و همه ی هیولا ها عین هیولا رفتار میکردن. اونجوری که زندگی رو معنا بخشیده بودند.
اونجوری که بار اومده بودن. این بود که عادی بود!
حقیقتا توقع سالن بزرگی یا حداقل دفتر شیکی به عنوان مدیریت داشت ولی تنها دری چوبی که روش زده داشت با یه قفل بزرگ که عنکوب بزرگتر از خودش روش چنبره زده بود، دیده بود. تیمارستان هیلز ساختمون بزرگ و طویلی بود
_اتاق دوم مربوط به پرونده هاس.
+بیمارا یا کارکنا؟
_هردو ولی توی محفظه های جداگونه
میخوای ببینی؟
جیمین هومی کرد و دکتر وینسلت با دسته کلیدی که توی جیبش داشت در رو باز کرد.
در با صدای قیژ مانندی باز شد . همه ی در های اونجا نیاز به روغن کاری داشت.
نور از لایه در از بیرون ،داخل که به ظلمت نشسته بود رو ،روشن کرد.
دست اندر روی دیوار خزید و با پیاده کردن کلید برق اتاق روشن شد و سه کمد بزرگ آهنی گوشه ی دیوار که سایه بودند حالا پیدا شدند.
_کمد پرونده ی کارکنان اولیه .دومی مربوط به بیماراس. سومی کمی متفاوت تره.
خم شد و زیر گوش جیمین ادامه داد
_سومی مربوط به گمشده ها یا مرده هاس!
ابروی جیمین بالا پرید و با دیدن اینکه اندر داره از اتاق خارج میشه به دنبالش راه افتاد.
+منظورت چیه؟
_خب آدما میمیرن.
+خودم اینو میدونم پیرمرد،دارم میپرسم  پرونده ی مرده ها و گمشده ها چرا باید یه جا کنار هم باشه؟!
_مرده ها گمشده ان، نشدن؟
+شاید... شایدم گمشده ها مرده ان؟!
_شاید...
کنجکاوی جیمین اما فرو ننشست و میخواست جوری بحث رو ادامه بده که به یه چیز جالب برسه ولی با کشیده شدن دستش فقط به دنبال دکتر وینسلت راه افتاد
_عامم...اینم اتاقیه که خودت بهتر از من در موردش می دونی
و بعد از گفتن این از جلوی در اتاق دارو کنار رفت و به اتاق چهارم اشاره کرد
_انباریه،جارو و گاهی چیزای به درد بخوری توش پیدا میشه یه بار حتی انسولین پیدا کردم اونجا اما مناسب بازدید نیست میدونی که؟! در واقع جایی واسه دیدن نداره.
+درسته.
طبقه ی سوم و چهارم رو فقط راهروی طویلی با فرشی کهنه و دراز و پرده های مخملی که روزی مشکی بودند و در اثر گذشت زمان خاکستری شدن
درهای متعدد که انگار تا بی نهایت بودند، پنجره های بزرگ خاکی و ستون هایی که جای پنجه روش خط انداخته بود، تشکیل داده بود و در نهایت هر طبقه سرویس بهداشتی و حمام مخصوص خودشو داشت.
شانس آورده بودن هیچ کدوم از بیمارا بیدار نبودن شایدم بودن و شیشه ی سکوت رو توی لب هاشون فرو کرده بودن.
از طبقه ی پنجم فقط اتاقی که ساعات پایانی دیشب رو توش سر کرده بود می دونست و حدس اینکه بقیه اتاقا متعلق به کارکنای دیگه اس دور از ذهن نبود.
_این اتاق منه
اندر رو به روی اتاق شماره 500 در واقع اولین اتاق طبقه ی پنجم ایستاد و گفت.
.
.
بعد از خداحافظی سریعی که با همکار جدیدش و اولین کسی که باهاش صمیمی شده بود و احساس راحتی میکرد، داشت، به سمت طبقه اول راه افتاد تا کارشو به پایان برسونه از پله ها پایین رفت برخلاف انتخاب همیشگیش.
ماسکش رو با تک دستش که خالی بود پایین داد والان که ماسکی روی صورتش نبود احساس راحتی میکرد.
بعد از چک کردن سرسریِ کاغذی که به دیوار چسبونده بود و ساعت تزریق داروهای بیمار هارو روش با خط خوش نوشته بود، دارو های مورد نظرشو که همشون شامل ؛ داروهای اعصاب یا سایکوتراپیک بود رو از داخل  آخرین قفسه ی زنگ زده ی ته اتاق برداشت.
همه چیز هیلز یا زنگ زده بود یا خزه بسته و کهنه با این اوصاف کسی هم اونجا خوب می شد؟ برخلاف اسمش فقط تلقین کننده ی نوعی مرگ تدریجی بود.

𝐌𝐚𝐬𝐭𝐞𝐫𝐩𝐢𝐞𝐜𝐞 | 𝐊𝐨𝐨𝐤𝐦𝐢𝐧Where stories live. Discover now