پارت بیست و یکم

Start from the beginning
                                    

وات دِ فاک!!!؟؟!!!
این دیگه چی بود؟؟؟؟؟

بوسه ش خیلی به لبهاش نزدیک بود!
لبهای لویی. لبهای زیبا و فوق العاده و شیرین لویی.
لوییِ هری.... لبهای هری.....

جزمین؟؟؟؟ فاکینگ جزمین؟؟؟؟

لویی اجازه داد جزمین ببوستش! اجازه داد کنارش بشینه و انگشتهاشو لای موهای نرم و کاراملیش ببره!
بهش اجازه داد!!! اونم درست جلوی هری! وقتی داشت توی چشمهاش نگاه میکرد!

فراموشش کن......
همه چی تموم شد......

اگه لویی میخواد اینجوری بهش برسونه که عاشقش نیست و اگه هری دوستش داره، براش مهم نیست. پس فراموشش کن...
دیگه چطور باید نشون بده که هری رو نمیخواد!؟ مگه بدتر از این هم میشه؟؟؟

با یه نفر دیگه، با یه زن، با جزمین.....
بهتر از این نمیتونست به هری بگه که رابطه شون تموم شده.
هری روشو برگردوند. دچار اسپاسم عضلانی شد. شکمش، کمرش، پاهاش..... همه ی بدنش قفل شده بود.

زین نگاهش کرد. متوجه صورت نگرانش شد.
"هری؟"

هری زدش کنار و رفت بیرون.
همه چیز ازارش میداد. ولی این.........
رفت و نشست روی چمن های جلوی خونه. یه مشت زد و تکیه ای از چمن ها رو کَند. عصبانی بود.

"هری"

به صدای زین توجهی نکرد. سعی کرد خودشو اروم کنه.
دم..... بازدم..... اما کمک که نکرد هیچ، باعث شد حالت تهوع بگیره. حالش خوب نبود.

"هری"

دست رفیقشو از روی شونه ش محکم کنار زد.
احساس کرد بدنش داره از هم میپاشه، و تمام احساساتش باهم ریخت بیرون.

"تو گفتی....."
داد زد و انگتشو به سمت زین گرفت،
"تو گفتی اونم منو دوست داره!"

"هر....."

"این تقصیر توه!"
زد زیر گریه،
"تو باید جلومو میگرفتی. باید بهم میگفتی تمومش کنم.
تو باید....من نباید عاشقش میشدم. نباید.... این همش تقصیر توه!"
نفسش میلرزید. اشکها بی اختیار سرازیر میشدن.
"این یه اشتباه بود. تو میدونستی. میدونستی و باید جلومو میگرفتی. باید منو قانع میکردی که ادامه ندم. که تمومش کنم. که عاشقش نشم. همش یه فاکینگ اشتباه بود."

زین چیزی نگفت.اما صورتش نشون میداد که چقدر ناراحت و نگرانه هریه.

هری پاشد و اومد روبروش وایساد. زد به شونه زین.
"تقصیر تو بود... تو و اون لیام لعنتی"
زین کمی تلوتلو خورد و عقب رفت.
هری پشتشو کرد و ازش فاصله گرفت. با عصبانیت دستی تو موهاش کشید. یجورایی موهاشو می کشید. دیگه نمیتونست....
"این تقصیر منه"
صداش ارومتر بود.
"تقصیر خودمه. من نباید اینکارو میکردم. نباید بهش اجازه میدادم اینکارو باهام بکنه....."

از حرف زدن ایستاد. نفس نداشت. دوباره همونجا،روی چمنا نشست. چمن زیر پاش و دستهاش خنک بود. اما اون داشت آتیش میگرفت. جوری نفس نفس میزد انگار که توی ماراتون دویده.
زین آروم آروم رفت و کنارش نشست. اونم مثل هری به چمنا خیره شد....

BloodSport L.SWhere stories live. Discover now