emotions or rallies?

212 34 5
                                    

تهیونگ با خستگی خمیازه ای کشید و روی تخت ولو شد.
جین کنار او جای گرفت و دستان کوچکش را به لپ های او فشرد.
"تهیونگی..بابابزرگ گفت تو خواهر داری"
تهیونگ به یاد آوری بورایی که خیلی وقت بود او را ندیده است بغض کرد.
"اره جین..به خواهر کوچولو مثل تو..با این تفاوت که او چشماش درشته..موهاش سفیده مثل برف و اسمش بورا.."
جین با لبان نیمه باز گفت:
"اون سفید برفیه؟"
تهیونگ از تحلیل او خندید و گفت:
"نه جین..اون یه آدم عادیه.."
اما با یاداوری بیماری خواهرش با ناراحتی لب زد:
"با بیماری بد"
جین موهای او را نوازش کرد.
"بخوابیم؟"
جین سری تکان داد و کنار او دراز کشید.
جین خیلی زود به خواب رفت اما تهیونگ تا سحر چشم بر هم ننهاد.
____

آستین های پیراهن مردانه اش را بالا زد و گلویش را صاف کرد.
"معامله معامله اس سلمان من حوصله چونه زدن باهات رو ندارم..یا سود رو میدی یا.."
و نیشخندی زد.
سلمان،مرد درشت عرب با بیخیالی گفت:
"که چی جی کی؟میخوای نذاری از کشور خارج شم؟میخوای بکشیم؟بارها بهت گفتم نصف سود رو روس ها میبرن و شما هم سهمی ازش میگیرید..این تهدیدات باید برای طرف اروپایی باشه نه من"

جونگ کوک نیشخندی زد و گفت:
"بن سلمان..واقعا باید باور کنم که تو هیچ سودی از این معامله نمیبری؟هیچ معامله خاصی با اون اروپایی نکردی؟"
بن سلمان هل شد اما با خونسردی گفت:
"چه چرندیاتی"
جونگ کوک لبخند خبیثانه ای زد و سپس چهره اش به سرمای زمستان های مسکو سرد شد.
"پس بذار ببینم سرنوشت کسی‌ که قصد آسیب به باند من رو داره چیه"
و ورقه ها را جلوی مرد هل داد.

"ورقه های امضا شده تو و طرف امریکایی"
بن سلمان با وحشت به او خیره شد.
اما آخرین جمله ای که شنید این بود.
"سعی میکنم به خوبی از خانواده ات پذيرايی کنم"
.
.
با خستگی از کارخانه متروکه خارج شد.
نگاهش را به هوای ابری پکن داد و آهی کشید.
بی هدف تلفن همراه اش را در آورد و با تردید با عمه اش تماس گرفت.
چند ثانیه نگذشته بود که تماس برقرار شد.
"عمو کوکی؟"
صدای نامجون باعث لبخند جونگ کوک شد.
"سلام نامی..هنوز خونه پدربزرگید؟"
نامجون از پشت خط گفت:
"آره..من و جین بیدار شدیم اما دیدیم تهیونگ خوابه پس مجبور شدیم بیایم پایین که بیدارش نکنیم"
جونگ کوک با تردید لبش را گزید.

"نامجون..میشه بری بالا و دوربین رو بگیری روش..میخوام ببینمش..ولی بی سر و صدا"
نامجون با لبخند دوق زده ای که چال لپ هایش را نشان میداد به سرعت اطاعت کرد و به سوی پله ها دوید.

نزدیک اتاق شد و آرام داخل رفت.
دوربین را روی تهیونگ گرفت و ارام پچ زد:
"خیلی خوشگله"
و حقیقت بود!
تهیونگ در میان ملجفه های سیاه،با آن لباس سفید رنگش همچون فرشته ای در میان تاریکی جلوه مینمود.
"نامی..برو نزدیک تر..بگیر رو صورتش"
نامجون هنوز دو قدم جلو نرفته بود که پایش به لبه قالیچه در اتاق گیر کرد و زمین خورد.
جونگ کوک به پیشانی خود کوبید و غرید:
"اگه یه کارو درست انجام دادی بچه"
نامجون با دیدن باز شدن چشمان تهیونگ هل شده و به سرعت تلفن را در دستان او چپاند و از اتاق فرار کرد.

تهیونگ متعجب به تلفن نگاه کرد و با دیدن تماس قصد داشت هل شده ان را قطع کند که جونگ کوک غرید:
"قطع نکن..باید حرف بزنیم"
تهیونگ معذب روی تخت نشست و سرش را پایین انداخت.
"سرت رو بیار بالا"
تهیونگ ممانعت کرد.
جونگ کوک آهی کشید و به دیوار نیمه خراب تکیه زد.
"جئون تهیونگ..سرت رو بگیر بالا"
تهیونگ متعجب سرش را بالا گرفت.
"ادم وقتی چشمایی به این خوشگلی داره سرش رو نمینداره پایین"

تهیونگ سرخ شد.
جونگ کوک به لپ های گل انداخته او خندید و گفت:
"خوشگل خجالتی"
و سپس به راه افتاد و درحالی که به سوی ماشین میرفت گفت:
"باید باهم حرف میزدیم تهیونگ..اون روز تند رفتم..چه بخواییم چه نخواییم من مارکت کردم و هردومون توش گیر افتادیم.."
تهیونگ با صدای ضعیفی گفت:
"چرا ردم نمیکنی؟"
جونگ کوک ابرویی بالا انداخت و گفت:
"من جفتم رو رد نمیکنم تهیونگ..داشتن جفت مقدر شده و پیدا کردنش توی زندگی به این سختی و این جهان بزرگ راحت نیست..پس چرا باید از دستت بدم؟"

تهیونگ گفت؛
"اما ما همدیگه رو دوست نداریم"
جونگ کوک ماشین را به راه انداخت.
"کاری میکنم عاشقم بشی تهیونگ.."
تهیونگ با خجالت گفت:
"پ..پس تو چی؟"
جونگ کوک پورخندی زد و فرمان را پیچاند.
"زیبای خفته من خیلی وقته عاشقت شدم"
و تماس قطع شد.
جونگ کوک با صدای بلند خندید و زیر لب گفت:
"بهت قول دادم امگای من..قرار نیست زیرش بزنم"
___

جانگمین لبش را گزید تا لبخند روی لبانش شکل نگیرد.
"خب بعد؟"
جین با اب و تاب گفت:
"بعد عمو جونگ کوک گفت کاری میکنم عاشقم بشی"
جانگمین این بار با صدای بلند قهقهه زد.
زن گفت:
"یااا بابا به بچه هام یاد میدی جاسوسی بکنن؟"
جانگمین گفت:
"ای دختریه پررو..جاسوسی کجا بود..من نگران رابطه نوه امم."
زن خندید و گفت:
"ولی واقعا جونگ کوک کوچولو داره ازدواج میکنه؟"

جانگمین گفت:
"کوچولو؟تو به اون غول میگی کوچولو این‌هه؟"
این‌هه با صدای بلند خندید و گفت:
"بابا..من از بچگی بزرگش کردم معلومه که برام یه پسر کوچولو بیشتر نیست"
جانگمین اهی کشید و گفت:
"باشه باشه..حالا هم برو ببین عروست چکار میکنه"
این‌هه با ذوق به سوی بالا دوید.
"باید یه دوقلو برای پسر کوچولوم به دنیا بیاره..اوخ خدا..من قربون اون لپاش میشم"
جانگمین از صحبت های او سری به تاسف تکان داد.
"قربان"
جانگمین به طرف اقای یو برگشت.
"چیشده؟"
آقای یو گفت:
"کیم اینجاست.."
___

اااا..دیدید چیشد؟
حالا باید منتظر بمونید ببینم کیم کیه😌
خب دیگه.
من دارم میرم
شما هم بخونید کامنت بذارید انرژی بگیرم.

دوستون دارم
Nigh

HeirWhere stories live. Discover now