trust

223 37 28
                                    

اعتماد واژه عجیبی ست.
به خصوص برای فردی همچون تهیونگ که در آن گیر افتاده بود.
هوسوک نگاه اش را به چهره معصوم پسرک دوخت.
"اسمت چیه؟"
تهیونگ به چهره مهربان او نگریست.
"تهیونگ..کیم تهیونگ"
جیهوپ سری تکان داد و با لبخند گفت:
"عاشق جیمین شدی؟"
تهیونگ سرش را عجله تکان داد.
"نه نه...من..فقط کمی ازش خوشم اومده"
جیهوپ به لحن هل او خندید و گفت:
"یه نصیحت از طرف یه دوست؟"
تهیونگ منتظر به او نگریست.
"عاشق جیمین نشو..تلاشت رو بکن تا عاشق جونگ کوک شی..بهت قول میدم قراره با اون باشی"
تهیونگ آهی کشید و گفت:
"چرا پدربزرگتون داره این کارا رو میکنه؟"
هوسوک لبخند غمگینی زد و گفت:
"روز روزگاری یه پسر ساده روستایی وجود داشت. تو این دنیای به این بزرگی پسر جز پدرش هیچکس رو نداشت. مادرش برای پول بنده و برده فرد دیگری شده بود.
دست تقدیر پدرش رو ازش گرفت و اونو آواره شهر کرد.
شهر شلوغ بود ترسناک بود خوف انگیز.
اما پسر جا نزند. دوید و دوید..
اون به موفقیت رسید اما یه مشکلی بود"
تهیونگ با کنجکاوی منتظر ادامه صحبت های او شد.
"پسر از زنا کینه به دل داشت..نمیتونست با یه زن ازدواج کنه.
پس یه شب ‌که به یه بار ارزون قیمت کهنه میره اونجا امگای نر رقاصی رو میبینه که با دلبری برای آلفاها میرقصه.
توی چشمای امگا اشک بود..تمنای رهایی بود..تمنای التماس..
پسر رفت و روز بعد برگشت..و باز هم همین روند رو ادامه داد..
تا جایی که یک شب اون پسر امگا رو خرید.
اون رو با خودش به خونه برد. اون رو ملکه خودش کرد.
ولی دست تقدیر باز هم قرار نبود برای پسر خوب رقم بخوره"

تهیونگ با ناراحتی گفت:
"چیشد؟"
هوسوک سرش را پایین انداخت و گفت:
"وقتی سه قلوهاشون به دنیا اومدن..امگا رفت..ترکشون کرد...پسر در به در دنبال امگاش گشت.
اون عاشق شد..شیفته شد..مجنون شد.
یادگارهای عشقش جلوی چشمانش بودند و او جوابی برای بی قراری های بی مادری شون نداشت.
اما میدونی بدیش کجا بود؟
اینکه دو سال بعد مشخص شد امگا مرده..و دلیلش نزدیک ترین فرد زندگی پسر یعنی دوستش بود"
تهیونگ سیب پوست کنده را جلوی هوسوک گذاشت.
هوسوک تشکری کرد و ادامه داد؛
"یه روز بعد از زایمان امگا اون مرد میاد پیشش و بهش تعرض میکنه..
بهش میگه اگه حرفی بزنه اون عکس ها و مدارک رو به پسر نشون میده.
امگا با گریه خفه میشه و درد میکشه.
اون مرد برای دو سال جسم و روح امگا رو رنجوند و کشت.
اون امگا رو مجبور به رفتن به خانه مخفی اون و درد کشیدن از تعرض های مکررش کرد..
و در اخر امگا خودکشی کرد"
تهیونگ با ناراحتی به میز خیره شد.
"همه اینا..درست ولی چرا من؟"
هوسوک لبخندی زد و گفت:
"شاید چون تو زیادی شبیه پاپاجونی..اون زیبا بود درست مثل تو..دل پاک و ساده ای داشت و هیچوقت از کاراش پشیمون نمیشد..ولی ای کاش از آخرین کارش پشیمون میشد"
____
با خستگی روی تخت ولو شد و ساعدش را روی چشمانش قرار داد.
اما هنوز چندی نگذشته بود که صدای در او را وادار به گشودن چشمانش کرد.
"جونگ کوک شی"
جونگ کوک با شنیدن صدای تهیونگ نشست و به او اجازه ورود داد.
تهیونگ وارد اتاق شد و به سوی جونگ کوک رفت.
"دیدم لبتون پاره شد..و همچنین بینیتون باد کرده..درد داره؟"
جونگ کوک به چهره او خیره شد.
آن چشمان عسلی معصوما و درشت،لبان گوشتی و سرخ،بینی سرخ و زیبایش،موهای خاکستری زیبایش..
چگونه میتوان آن معبود را نپرستید؟
"آره..درد داره خیلی"
تهیونگ با ترس جلو رفت و گفت:
"میخواید بریم بیمارستان؟شاید شکسته باشه"
تهیونگ سعی کرد تا بینی او را از نظر بگذراند اما جونگ کوک جلو رفت و گفت:
"هی..من خوبم.."
تهیونگ با استرس گفت:
"اما گفتی درد داری"
جونگ کوک سرش را کج کرد تا به درستی چهره او را از نظر بگذراند.
"تو رو دیدم خوب شدم"
تهیونگ به سرعت سرخ شد.
"م..میشه..باهام لاس نزنید؟"
جونگ کوک از خجالت او خندید و گفت:
"لاس؟کی لاس زد بچه؟"
تهیونگ درحالی که از جایش برمیخاست گفت:
"به هر حال اگه درد داشتید اطلاع بدید"
جونگ کوک با مسخرگی گفت:
"آره درد دارم بیا اینجا"
تهیونگ جلو رفت تا او را بررسی کند.
جونگ کوک به قلبش اشاره کرد و گفت:
"اینجا درد میکنه"
تهیونگ مردد خم شد و بوسه کوچکی روی قلب او نهاد.
جونگ کوک شک زده به دیوار سفید رو به رویش خیره بود.
ماهيچه سرخ درون سینه اش تند میتپید.
جای بوسه پسر همچون مهر اتشینی میسوخت.
و در رگ هایش کدازه جاری بود.
"من دیگه میرم امیدوارم خوب شده باشی"
سپس خارج شد.
و هیچکس متوجه حس جدید به وجود امده در وجودشان نشد.
___

جانگمین آهی کشید و گفت:
"داری خیلی قانون شکنی میکنی تهیونگ..حواست هست؟"
تهیونگ سرش را پایین افکند.
"من..من که کاری نمیکنم"
جانگمین پوفی کشید و روی صندلی نشست.
"چرا داری خواهرت رو درمان میکنی؟"
تهیونگ با گیجی به او خیره شد.
"چون خواهرمه"
جانگمین گفت:
"چرا دختری که خواهر حقیقت نیست رو بزرگ میکنی؟"
تهیونگ با بغض گفت:
"چون یادگار مادرمه"
جانگمین به چشمان اشکی او خیره شد.
"جونگ کوکم یادگار پسرمه..بهش نزدیک نشو..بازیش نده..ازش دور باش"
تهیونگ با بغض دور شد.
___
"خدایا..میدونم تو این عالم هستی اید من یه ستاره ام ندارم اما میشه اینبار تنهام نذاری؟
بهم امید بدی که هستم و من دلگرم بشم؟
خدایا دیگه خسته ام از دویدن..خسته ام از تلاش کردم.
میخوام عاشق شم..دوست داشته باشم..خودم باشم..
ولی هميشه چیزی هست که مانعم بشه..
اگر میخوای تمومش میکنم..همین حالا همین الان"
تهیونگ با بغض لبه پشتبام بلند ایستاد و به ارتفاع خیره شد.
پاهایش لرزیدند و زانو هایش سست شدند اما باید مصمم میبود.

با احساس ترس پایش را لبه بلند پشتبام نهاد.
نگاهش را به آسمان داد.
"دارم میام پیشت مامان..دیگه همه چیز تموم میشه..
بورا لطفا داداشی رو ببخش"
و  هقی زد.
چشمانش را بست و در آخرین لحظه تنها صدای خراشیدن آسمان توسط فریادی در گوشش پیچید.
صدای زیبای جونگ کوک.
"تهیونگگگگگ"
___
آم..
جای حساس بود؟
خماری موندید؟
این جانب بسیار خرسند از کار خویشتن است.

شما باید خمار بمانید تا کونتان جر بخورد سر سرنوشت تهیونگ..سیل حدسیاتتان جاری شود.
سپس نویسنده برعکس عمل نمیاد🤣

خیلی خب شوخی کردم.
میدونید دوستون دارم.
بوس
Night

HeirWhere stories live. Discover now