💎Part9💎

288 84 25
                                    

در تراسی ساکتو آروم، مادر با چهره‌ای غمگین و پر از اندوه، برای منه شش ساله، لالایی می‌خوند. نیسم خنکی به آرومی می‌وزدید و صدای باد بین شاخه و برگهای درختایه باغ عمارت به گوشم می رسید. ستاره‌ها در آسمون می درخشیدن و نورشون به طرز زیبایی در تاریکی شب می‌تابید.

مادر با صدایی اروم و غمگین، لالایی‌هایی رو برام می خوند

ओह! यह छवि हमारे सामग्री दिशानिर्देशों का पालन नहीं करती है। प्रकाशन जारी रखने के लिए, कृपया इसे हटा दें या कोई भिन्न छवि अपलोड करें।

مادر با صدایی اروم و غمگین، لالایی‌هایی رو برام می خوند. صدای لالایی‌ها در آسمون شب به طرز آرام و دلنشینی پخش می‌شد. و مادر با چشمایه پر از احساس و عشق، به صورت اروم من که به خواب رفته ام نگاه می‌کرد.درحالی که سرم رویه شونه اش بود و موهامو نوازش میکرد

چقدر بیان احساساتش برام در دل شب غمناک بود، چرا صداش همیشه موقعه خوندن لالایی غم داشت،چرا نگاهش همیشه به من غم داشت؟!

★𝒹𝒶𝓇𝓀 𝒶𝓃𝒹 ℘𝒾𝓃𝓀★𝒹𝒶𝓇𝓀 𝒶𝓃𝒹 ℘𝒾𝓃𝓀★

Jimin

_اوما

با صدای گرفته لب زدم

هنوزم بین عالم خوابو بیداری بودم، صدای الارم گوشیم منو از دنیایه امنه ام جدا کرد!
بدنم گرفته بود غلتی زدموگوشی رو از جیب هودیم بیرون کشیدم و الارم رو قطع کردم، و گذاشتمش کنار خودم رویه کف سالن . ساعد دستمو روی چشمامم گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم.چند لحظه در همون حالت موندم و بعد بلند شدم

روشنایی سالن با شمع‌ها و رزهای تازه، و کیک نخورده در کنارم به چشمم خورد، تلخندی به حال خودم زدم

★𝒹𝒶𝓇𝓀 𝒶𝓃𝒹 ℘𝒾𝓃𝓀★𝒹𝒶𝓇𝓀 𝒶𝓃𝒹 ℘𝒾𝓃𝓀★

با خستگی در حالی که دستش بین موهایه صورتیش بود بهمشون ریخت ، در حمام رو باز کرد و اولین چیزی که به چشمش خورد
دیوارهایی با کاشی‌های سفید پوشیده شده و آینه بزرگ در دیوار ویه وان حمام و دوش بود، با خستگی نفسشو بیرون داد

بعد از یه دوش نیم ساعتی
از حمام به سمت اتاق لباس رفت
با باز کردن کمد،و به لباس‌های که به طور منظم درون کمد بود، چند لحظه ای بهشون خیره شد و درآخر

💎dark and pink💎जहाँ कहानियाँ रहती हैं। अभी खोजें