Part 31

568 138 69
                                    


زندگی درست همانندِ جاده‌ای است؛ ناهموار و بی‌کیفیت که انتهایش هیچگاه مشخص نیست.

اما همه می‌دانند؛ جایی در میانِ راه، سر پیچ خطرناکی تابلوی ایست میخکوب شده. تابلوی سرخی که مرگ رو فریاد می‌زند.


پیچی که به دره‌ی نیستی منتهی می‌شود و سقوطی که پایان راه است.

و در میان تمام این‌ها، تولد آغاز راه بود. آغاز دویدن بر روی آسفالتِ داغ و سنگ‌های میانِ راه، دویدن بر روی جاده‌ی خاکی و چشیدن طعم طعنه‌ی خارها...


تولد آغاز درد بود؛ به همین خاطر با گریه‌ی مداوم شروع می‌شد.

دردی که با لبخندِ سرد و آرامِ مرگ پایان می‌یافت.


راهی که هزاران تَن آن رو پیموده بودند و به ته جاده‌ی خودشون رسیده بودند.

و حالا تهیونگ میانِ دوراهی مانده بود.

فرار یا ماندن!

فرار برای حفظ "جان" یا ماندن و جنگیدن برای "حق"


امگا طرافدار داستان‌های حماسی نبود. طرفدار افسانه‌های درآمیخته با میدان نبرد و شجاعت نبود.


اما باور داشت که "حق" گرفتنی‌است. و مدت‌ها بود که امگای کوچک حقش رو طلب کرده بود و می‌دانست برای هر طلبی، بهایی نفس می‌کشد.

بهایی که حاضر بود پرداختش کند؛ اما هیچگاه فکر نمی‌کرد که این بها جانش باشد.


بی‌شک ارباب مرد خطرناکی بود. آنقدر خطرناک که دیدنش بعد سال‌ها هنوز هم رعب‌آور و وحشتناک بود.

امگا می‌دانست که اگر ارباب او رو می‌شناخت؛ حتی جنازه‌اش رو هم کسی پیدا نمی‌کرد. طوری از سر راه برداشته می‌شد؛ گویی که هرگز وجود نداشته.

پس مجبور بود آرام حرکت کند. بی‌صدا بخزد و لجن‌ها و کثافت‌ها رو تحمل کند. امگا باید صبور می‌ماند و طعمه‌اش رو دنبال می‌کرد. باید آنقدر منتظر می‌ماند تا زخمی که بر جانِ طعمه بود؛ قوایش رو بستاند و ضعیف و ناتوانش کند.

و این زخم مرگ پسر ارباب بود.

نه به این دلیل که آن مرد سنگ‌دل و بی‌رحم در غم نبودِ پسرش بشکند. بلکه مرگ هانبین، به معنای قدرت گرفتن پسرِ طردشده‌ی ارباب بود.

پسری که امگا از عمق نفرتش باخبر بود. گرگ زخمی که برای دستیابی به هدف‌هایش باید از قفس آزاد می‌شد.


پسری که تیغ شمشیرش با کینه و نفرت تیز می‌کرد و برقِ انتقام از دیدگانش دیده می‌شد.

DᴇʙтWhere stories live. Discover now