Part 25

466 161 97
                                    

تهیونگ هنوز هم، همون پسربچه‌ای بود که آسیب دیده بود؛ رها شده بود و محبتی ندیده بود‌.


اما، امگا نمی‌خواست آخر قصه همین سطرهای حقیرانه حک بشه. همین کلمات ترحم‌برانگیز و متعفن که زندگیش رو مبدل به لجنزار کرده‌.


تهیونگ نمی‌خواست به دیگران اجازه‌ی شکستن آخرین تکه شیشه‌های غرورش رو بده. نمی‌خواست تمامش رو توی یک شب سرد زمستانی از دست بده.

نمی‌خواست زیر آسمون یخ‌زده جون بده.

تهیونگ نمی‌خواست فراموش شه.

نمی‌خواست مثل آهنگ‌های قدیمی از یاد بره.

نمی‌خواست مثل مِه از خاطره‌ها محو بشه.


وقتی چشم‌های خشمگین و بی‌رحم جونگکوک رو دید. متوجه شد که هنوز هم از اون گوی‌های سیاه می‌ترسه.


از عمق نگاه خیره‌اش که مثل سیاهچاله‌ها هر نور و امیدی رو می‌بلعه.


تهیونگ یاد سیلی‌های قدیمی افتاد. زخم‌های قدیمی، کبودی‌های قدیمی، خراش‌های قدیمی....


امگا مطمئن بود؛ اگر از کسی کتک می‌خورد؛ به اندازه‌ی ضرب دست جئون درد نداشت.


به اندازه‌ی انگشت‌های گره خورده، دور گلوش درد نداشت.


به اندازه‌ی آلفایی که به تقدیر خودش پشتِ پا بزنه؛ درد نداشت.







《آلفا با نگاهی دَرَنده به تن لرزانش خیره شده بود. چیزی از حرف‌هایش نمی‌شنید. شاید هم نمی‌خواست که بشنود.


تهیونگ می‌تونست جنس خاصی از نفرت رو توی اعماق چشم‌های روبه‌روش ببینه. خشمی که قابل لمس بود و بوی انزجاری که از رفتارهای آلفا به خوبی حس می‌شد.


آلفا تن یخ‌زده‌اش رو، روی برف‌ها می‌کشید. تهیونگ اونجا رو به خوبی می‌شناخت.

کوچه‌ای که تقریبا متروکه بود و به مدرسه‌ی لعنت‌شده‌اشون نزدیک...


مدرسه‌ای که تقریبا در محله‌های پایین شهر ساخته شده بود. مدرسه‌ای که قدمتش به سال‌ها قبل می‌رسید. به طوری که بعضی از یادگاری‌های روی دیوارها به زبان ژاپنی بود.


یادگاری از زمان استعمار و غارت وطن...


نوشته‌های بدخطی که روی دیوار دهن کجی می‌کرد؛ سقفی که رنگش رو به زردی می‌رفت و پنجره‌هایی که سوز سرما و باد از لابه‌لای آنها به کلاس‌های درس پا می‌گذاشت.


در میان آن آجرهای قدیمی، کسی اهمیت نمی‌داد که چند متر آن‌طرفتر، در کوچه‌ای بن‌بست و تاریک امگایی هر چند وقت یکبار شکنجه می‌شد.


DᴇʙтWhere stories live. Discover now