Part 27

625 190 115
                                    

این روزها، از همیشه سخت‌تر می‌گذشت.

روزهایی که زنده بود؛ اما زندگی نمی‌کرد. روزهایی که گذر هر ثانیه، نفسش رو می‌برید. روزهایی که درد اقیانوس می‌شد و تنِ رنجورش رو می‌بلعید.

لحظاتی که پوستش رو خراش می‌انداخت؛ روحش رو می‌شکافت؛ ذهنش رو فلج می‌کرد و درد رو با طعم غصه و حسرت به دهانش می‌گذاشت.

جونگکوک، هیچوقت دیده نشد، درک نشد، شنیده نشد، نجات داده نشد.

کسی به پای دردهایش زانو نزد. کسی برایش گوشِ شنوا نشد.

و در آخر آلفا، در بین تاریکی‌های زندگی گم‌ شد و دیگر پیدا نشد.

وقتی لبخند معشوقه‌اش رو فردی جز خودش دید. صدای شکستن و خرد شدن قلبش رو شنید. با اینکه خیلی وقت بود؛ این روز رو در فال‌های قهوه‌اش دیده بود.*





_ نمی‌خوای چشم‌های خوشگلت رو باز کنی؛ مامان؟

آلفا نگاه مغمومش رو به چهره‌ی سرد و بی‌روح بتای خوابیده بر روی تخت دوخت. زیبای خفته‌ای که قصد بیدار شدن نداشت. حتی با وجود هزاران بوسه بر روی صورت زیبای زن، باز هم چشم‌های زیبایش رو باز نمی‌کرد.

تنها جوابی که نصیب روح خسته‌ی آلفا شد؛ صدای دستگاه‌های درون اتاق بود.

_ به نظرت من گناهکارم؟

صدای آلفا لرزید و شکست. پیش مادرش، می‌توانست بشکند و ترک‌های وجودش رو نمایان کند. روبه‌روی آلفا می‌توانست خودِ واقعی‌اش باشد.

بدون تظاهر، بدون نقاب...

_ من رو چرا کسی درک نکرد؟ چون زخمام روی تنم نبود؟ چون بدنم خونی نشد؟ چون تمام درد و زجرم روی روحم نشست؟

خاطرات تلخ بازگشتند. خاطراتی که از یاد نمی‌رفتند.

《دهنش تلخ شد. گویی جام زهری رو یکباره سَر کشیده بود. بند‌بند استخوان‌هایش درد می‌کرد.

چشم‌هایش می‌سوخت و دست و پایش سِر شده بود.

احساس می‌کرد اتاق دور سرش می‌چرخد و نمی‌توانست روی هیچ چیزی تمرکز کند.

سوزشی غیرعادی کل گلویش رو در بر گرفت و ثانیه‌ی بعد بالا آورد. مایع زردی که رگه‌های خون درونش به چشم می‌خورد.

خونابه‌ای نفرت‌انگیز که بوی گناه و حماقت می‌داد.
نمی‌تونست دلیلِ دردی که به جانش افتاده رو پیدا کند.

دردی که انگار استخوان‌هایش رو درهم می‌شکست و خون رو از زخم‌هایش نامرئی‌اش سرازیر می‌کرد.

صدای غرش‌های کلافه و عصبی گرگش رو می‌شنید.

فریادی کشید از سَر کلافگی کشید. ناخن‌هایش بلند شدند و سردرد بدی به جانش افتاد.

DᴇʙтWhere stories live. Discover now