"فقط یک احمق فکر میکنه؛ من بتام!"
تمسخر پسرک توی گوشها طنین انداز شد. شیرینی صدایی که رو به تلخی میرفت. گویی شراب کهنهای که آغشته به زهر شده بود.
جونگکوک به معنای واقعی کلمه شوکه شده بود و میتونست لرزشهای عصبی دوستپسرش رو زیر دستهاش حس کنه.
اینجا چه خبر بود؟!
برای دیدار نخست تهیونگ، بدترین جلوهی ممکن رو از خودش نشان داده بود. اما حتی ذرهای به این وجهی شکل گرفته در ذهن دیگران اهمیت نمیداد.
در حالیکه همگی روی مبلهای رنگورو رفته نشسته بودند؛ باهمدیگر صحبت میکردن؛ اما در اعماق وجودشان منتظر ادامهی صحبتهای اون بتانمای تازهوارد بودن.
در حالیکه تهیونگ مهر سکوت به لبهاش زده بود و فعلا قصد توضیح نداشت.
پسر زیبایی که از همان لحظهی ورود چشمان بیلیونر رو گرفته بود؛ با خنده دلیل غیبت جفتش رو بیان میکرد: "یونگی هنوز درگیر کارای مغازه هست. امروز بار جدید آوردن به همین خاطر نتونست همراهم بیاد."
بتای خوشرویی که جیمین نام داشت با آبوتاب راجب شمعهای سفارشی که از راه رسیده بود؛ صحبت میکرد.
در کنار بتا، آلفایی قد بلند با چشمهای کشیده به او زل زده بود. حرکت گستاخانهای که به جستجوی دلیل حضور غریبه، بین جمع دوستانهیشان بود.
جیمین با دیدن سکوت آزاردهندهی هوسوک و بدخلقیاش، خندهای از روی دستپاچگی کرد.
_ هوسوک یکم خجالتی هست. دیر یخش باز میشه.
البته از نظر تهیونگ، نگاههای سوزان آلفا به هیچوجه خجالتی نبود!اما هوسوک بیاهمیت به معذب شدن بتای گستاخی که ادعا میکرد؛ گرگش هویت دیگری دارد. به حرکات زشتش ادامه داد.
وقتی تهوو با گریه باهاش تماس گرفته بود و قضیه را از سیرتاپیاز تعریف کرده بود؛ به شدت نگران شده بود.
جوری که تهوو موقعیت رو توصیف کرده بود. قرار بود با یک بتای اغواگر مواجه بشن که به صورت ناگهانی جای امگا رو تصرف کرده. و با حرکات زشت و ناجورش قصد دزدیدن دوست پسر امگا را دارد.
جانگ مطمئن بود رفیق قدیمیاش هیچوقت خیانت نمیکند. قلب عاشق اون و تمام کارهایی رو که این سالها کرده بود؛ با چشمهای خودش دیده بود.
اما اون غریبهی تازه از راه رسیده، متفاوت بود با آنچه در ذهنش در این چند ساعت ساخته بود.
YOU ARE READING
Dᴇʙт
Fanfiction📝 Couᴘʟᴇ: Kooκv, Yooɴмιɴ 🏷 Gᴇɴʀᴇ: Oмᴇԍᴀvᴇʀs, Roмᴀɴcᴇ, Sмuт تو محکومی که تمام و کمال "بدهیت" رو به من پرداخت کنی. حتی اگر لازم باشه با زندگیت! Writen by: Min_Melonia