مدتها از خودش میپرسید. معیار زنده بودن؛ چیست؟
هموار نشدنِ خطِ قدمهای قلبش؟
قطع نشدن تلاشهای رقتانگیز سینهاش؟متوقف نشدن گرمای خون درون رگانش؟
اگر اینها معیار "زنده بودن"، بود؛ پس چه چیزی معیار زندگی کردن بود؟
دستههای کاغذی اسکناس؟
پنتهوسی در اوج آسمان؟
معشوقههای هزاررنگ و شبهای داغ؟شامپاینهای فرانسوی و استیک داغ؟
چلچراغهای رستورانهای خاص؟
پس چرا هیچکدام از اینها خوشحالش نمیکرد؟ پس چرا هیچکدام از این گزینهها حسِ زندگی رو در وجودش بیدار نمیکرد؟
برای او زندگی به معنای قلاب ماهیگیریش بود. به معنای قایق کوچک و دِنجش که روی موجهای دریا تاب میخورد.
قایقی که بین دستان دریا به خودش میپیچید و بر روی موجهای بلندش، اوج میگرفت.
برای او، زندگی به معنای لمس گرمای ماسهها زیرِ پنجههای پایش بود.
برای او، زندگی دور از اینجا، دور از این پنتهوس و ولخرجیهای بیپایان بود.
دور از این مکان منحوس....
و میدانست که به زودی به آغوش دریا بازخواهد گشت.
جونگکوک با صورتی جمعشده نگاهی به اطراف انداخت. دیوارهای کپکزده و چارچوبهای فلزی زنگ زده بودند.
بوی کثافت و گردوخاک اونجا رو پر کرده بود و هر لحظه ممکن بود با کفشهاش فضولات موشهای لعنت شده رو له کنه.
هوسوک درست پشت سرش وارد اون مکان نیمه تاریک و بدبو شد.
بویِ تلخ و تندوتیزی فضا رو پر کرده بود. جوری که گمان میکردی گوشهای از این مکان تپهای از جنازه پنهان شده.
_ نظرت چیه؛ رفیق؟
جونگکوک نگاه نامطمئنی به پنجرههایی که با روزنامه پوشیده شده بودند؛ انداخت.
گاراژ صد و دوازده متری که دقیقا وسطش ایستاده بود؛ سالها بود که به متروکهای فراموش شده؛ بدل شده بود.
هوسوک دستهاش رو توی جیبِ شلوارش فرو کرد و با صدای بلندی که توی اون فضا منعکس میشد؛ گفت: "قبلا انباری بوده و چندین سال هم مکانیکی؛ اما الان..."
آلفا بشکنی زد و به متراژ نسبتا خوبِ گاراژ اشاره کرد و بلند گفت: "الان یک فرصته!"
आप पढ़ रहे हैं
Dᴇʙт
फैनफिक्शन📝 Couᴘʟᴇ: Kooκv, Yooɴмιɴ 🏷 Gᴇɴʀᴇ: Oмᴇԍᴀvᴇʀs, Roмᴀɴcᴇ, Sмuт تو محکومی که تمام و کمال "بدهیت" رو به من پرداخت کنی. حتی اگر لازم باشه با زندگیت! Writen by: Min_Melonia