Part 19

694 201 107
                                    

چیزهای زیادی در زندگی وجود داشت که اون رو عمیقا ناراحت و غمگین کنه. نشانه‌های زیادی بود که یادآور گذشته بودن و پسرک رو به قعر چاه پرت می‌کردن.

یکی از اون لعنتی‌ها، شب‌ بود‌‌. درست زمانی که هوا در تاریکی خودش غرق می‌شد و صدای زوزه‌ی باد بین برگ‌های درختان می‌پیچید.


سال‌ها از آن شب‌ گذشته بود؛ اما او تمام این سال‌ها کابوسش رو هزاران بار می‌دید و دوباره اون ثانیه‌های کذایی رو تجربه و زندگی می‌کرد.


به هیچ‌وجه از تاریکی وحشت نداشت. بلکه تنها دلیل واهمه‌های ناتمامش خاطراتی بودن که در دل اون تاریکی تجربه کرده بود.


پوستش دوباره شروع به خارش گرفت؛ در گوش‌هایش سوتی شبیه به ناله‌ی قطار در آخرین ایستگاه راه‌آهن‌، کشیده شد.


خاطرات همچون اسب‌های رام‌نشدنی از روبه‌روی چشمانش با شتاب گذر می‌کردند.



《زبری خاصی گونه‌اش رو آزار می‌داد. سرش سنگین بود و به شدت درد می‌کرد. البته این درد نه تنها سرش، بلکه همه‌ی بدنش رو گرفتار کرده بود.


اونقدری که می‌ترسید یا شاید هم نمی‌تونست؛ حتی انگشت اشاره‌اش رو تکون بده.


هوا به شدت سرد بود؛ اما در عوض تنش توی تب ناشناخته می‌سوخت. گویی در اعماق وجودش آتشی روشن شده بود. اونقدر که حس می‌کرد ممکنه هر لحظه همچون آخرین دونه‌های برف زمستانی ذوب و برای همیشه ناپدید بشه.


گرمای خاصی به سمت راست صورتش بوسه می‌زد و نوازش‌های خاصش رو احساس می‌کرد.


چشم‌هاش سنگین شده بودن؛ اما با هزاران زحمت بالاخره تونست پلک چپش رو باز کنه.


اما پلک راستش زیر دست اون نوازش‌های ناشناس بسته ماند و تکان نخورد.

اما همان یک چشم برای دیدن منظره‌ی روبه‌رویش کافی بود.


آسمانی که جامه‌ی شب به تن کرده بود. ماه زیبایی که با حوصله، مشغول دوختن پولک ستاره‌ها به لباس ساتن شب رنگش بود.


بوی چمن‌های خیس همراه با عطر عجیب دیگری زیر بینی‌اش به رقص در می‌اومد.



همه‌جا ساکت بود و تنها هم‌خوانی جیرجیرک‌ها سکوت رو درهم می‌شکست.


چشم‌هایش در التماس یک خواب خوش بودند و سینه‌اش خسته از درد نفس‌گیر گریبان‌گیر شده‌اش، به خِس‌خِس افتاده بود.


هوا به سختی از گلویش گذر می‌کرد و به ریه‌های تشنه‌اش می‌رسید. و در همان میان پلک چپش که همچون سرباز سلحشوری، یکِ و تنها در میان میدان نبرد مانده بود؛ تسلیم شد.


DᴇʙтWhere stories live. Discover now