- ابر پنبهای هفتم: بوسه؟
- کد مخفی این پارت: ۵۲۸۰، مال من باش.Warning +18 content!!!
حامی تا صدای آروم و ملتمس چیاراش رو شنید، گفت: «دارم میشنومت.»
«آدرس رو برات فرستادم.»
«میخوام حاضر بشم.»
«تلفن رو قطع نکن.»
با شنیدن صدای _اممممانندی_ اخمی کرد و دم زد: «قطع نمیکنم، تو هم نالههات رو خفه نکن.»
«دارم سنگینی تنت رو تصور میکنم؛ اما واقعیاش رو میخوام. باید یه چیز سنگین رو بذارم روی بدنم؟ آخه دیگه نمیتونم تحمل کنم...»
جونگکوک بعداز پیچیدن دستگیرهی در اتاقشون و واردشدن به راهروی کوچکی، موبایلش رو کمی به صورتش نزدیک کرد و لب زد: «نه. این کار رو نکن بادومزمینی. یک کوچولو توی شکمت داره نفس میکشه؛ اگه این کار رو بکنی، باعث میشه که نتونه بهراحتی نفس بکشه.»
«اون رو فراموش میکنم.»
لانتانا میخواست بچهاش رو فراموش کنه، بچهای که برای اومدنش راههای زیادی رو طی کرده بود. پس جونگکوک باید متوجه حال وخیم و شدت نیازی که درون بدنش پیچیده بود، میشد.
قدمهاش رو بهسمت درب خروجی طی کرد و در کسری از ثانیه از خونهشون خارج شد. با برداشتن سوئیچ ماشینش از داخل جیب کاپشنش، دکمهی رسیدن محفظهی آسانسور به طبقهشون رو فشرد و خطاب به لانتاناش زمزمه کرد: «ولی تو منتظر این لحظه بودی...»
«میشه زودتر بیای؟»
_اهوم_ آرومی رو زیر لب گفت و بلافاصله بعداز بازشدن درب آسانسور وارد محفظهی فلزیاش شد. با دیدن شخصی که داخل قرار داشت، سریعاً تماس رو از حالت بلندگو خارج و صدای حین تماس رو تا نیمه کم کرد.
دلش نمیخواست کسی صدای نالههای آروم و کشیدهی عزیزکش رو بشنوه، اونها فقط متعلق به خودش بودند؛ نه فرد دیگهای!
«الان دارم به پارکینگ میرم تا سوار ماشین بشم.»
«فقط یک قدم با انگشتکردن خودم فاصله دارم.»
میتونست التماس رو از تکتک حرفهای همسرش بشنوه؛ پس لبخندی زد و تصمیم گرفت تا بهش مثل همیشه سخت نگیره.
«هر کاری که دوست داری بکن لانتانا. اشکالی نداره...»
«خیلی خیسه.»
«چند دقیقه صبر میکنی؟ الان نمیتونم صحبت کنم.»
«قطع نکن.»
تهیونگ این رو گفت و بهخاطر لمسشدن ورودی خیس و داغش آه کشیدهای کشید. حامی با شنیدن این آوای نازک، پلکهاش رو محکم رو هم فشرد و سعی کرد تا آرامش خودش رو حفظ کنه... چون محض رضای خدا، توی این لحظه و این دقیقه اصلاً نمیتونست صبر کنه و اینکه ازش دوره و فقط صداش رو داره، بیشتر از قبل بیطاقتش میکرد.
«قطع نمیکنم عزیزم.»«پنج دقیقه بعد.»
قبلاز اینکه فرمون ماشین رو بهسمت خیابان دیگهای بچرخونه، گفت: «فکر کن که انگشتهای من، انگشتهای خودت هستند. با خودت بازی کن؛ انگار من دارم باهات بازی میکنم.»
«نبض میزنه. انگشت دومم رو هم اضافه کنم؟»
جونگکوک نیمنگاهی به وضعیت عضو بادکردهی خودش که هر لحظه حالش رو بدتر میکرد، انداخت و نفسش رو با حرص بیرون داد. تکبهتک سانتیمترهایی که بینشون فاصله انداخته بود رو لعنت میکرد. همین باعث شد تا پاش رو با شدت بیشتری روی پدال گاز فشار بده، براش اهمیت نداشت که تصادف میکرد؛ در اون لحظه فقط میخواست تمام اون مسیر لعنتی رو زیر چرخهای ماشینش له کنه.
«چشمهات رو ببند. همینطوری که داری انگشتت رو تکون میدی، فکر کن که من دارم لبهای قشنگت رو میبوسم. به همین شکل پایینتر میرم و خط فک نرمت رو میبوسم؛ حالا نوبت انگشت دومته... رسیدم به خط بین سینههات، همون سینههای نرم و کوچیکی که دلت میخواست با ورزشکردن ورزیدهشون کنی.»
«حامی...»
ادامهی جملهاش توسط نالههای عمیق و پیوستهاش قطع شد، جونگکوک لبخندی زد و زمزمه کرد: «این اتاقک کوچیک از نالههات پر شده لانتانا... چی میخوای؟»
«تو رو... تو رو میخوام.»
«طاقت بیار.»
«این سه تا انگشت کافی نیستند، مال تو رو میخوام.»
«انگشت سوم رو هم اضافه کردی؟»
تهیونگ آه دیگهای کشید و از پشت تلفن دم زد: «نتونستم... نمیتونم... آه، جونگکوک زودتر بیا.»
«پمپکردن رو یادته؟ این کار رو امتحان کن، هندجاب رو امتحان کن عزیزم.»
«سختمه. نمیتونم به خودم دست بزنم، میخوام دست بزنم... اما یه چیزی مانعم میشه، نمیتونم حرکتش بدم.»
«میفهمم. آهستهآهسته ماساژش بده... اینطوری میتونی به اون حسی که داری غلبه کنی.»
لانتانای آبیرنگش از پشت این تماس ناله میکرد و از درد هق میزد؛ اما اون لعنتی حالا توی ترافیک وقت و بیوقت نیویورک گیر کرده بود و کاری جز حرفزدن از دستش بر نمیاومد.
با بهپژواکدراومدن آه عمیق و کشیدهای، جونگکوک ناخواسته نیشخندی زد و گفت: «این نالههات... میدونی روانیام میکنن؟»
«میدونم.»
«پس همینطوری آرومآروم ناله کن؛ این صدای لطیفت هم یکی از همون حسهای خوبه که دلم نمیخواد از دستش بدم.»
صدای تهیونگ میلرزید و این بهش میفهموند که لانتاناش تقریباً به اون اوجی که میخواست و در نظر داشت، رسیده.
«حامی...»
«جانم؟ حالت بهتره؟»
«فکر کنم... یهجورایی نصفونیمه کام شدم؛ بااینحال باز هم میخوام.»
«نالهی عمیقت همهچیز رو بهم گفت، صدات هم همهچیز رو بهم میگه... فقط یککم دیگه صبر کن لانتانا، خودم رو زود میرسونم. تو که میدونی توی روزهای ژانویه نیویورک چقدر شلوغه، این ترافیک لعنتی...»
«تو هم مثل من بیطاقتی؟»
جونگکوک سری تکون داد و گفت: «خیلی.»
«تماس رو که قطع نمیکنی، نه؟»
«نمیکنم.»
«پس تا وقتی که میرسی، با من حرف بزن.»
![](https://img.wattpad.com/cover/358943727-288-k507865.jpg)
YOU ARE READING
BARBIE
Fantasy┋⑉ 𝖭𝖺𝗆𝖾: BARBIE ┋⑉ 𝖦𝖾𝗇𝗋𝖾: Romance, Fantasy, Mpreg, Smut, Angst ┋⑉ 𝖢𝗈𝗎𝗉𝗅𝖾: KookV - VKook (2Ver) ┋⑉ 𝖲𝗂𝖽𝖾 𝖢𝗈𝗎𝗉𝗅𝖾: Meanie - HopeMin ┋⑉ 𝖶𝗋𝗂𝗍𝖾𝗋: Reyhope ┋⑉ 𝖴𝗉 𝖳𝗂𝗆𝖾: Unknown :( ┋⑉ 𝖳𝗒𝗉𝖾: ChatStory -- خلاصـهی داستـان...