- ابر پنبهای پنجم: میدونم هر جایی که تو باشی، گرمتره. هر جایی که تو باشی، امنتره؛ اما الان نمیتونم اون چیزی باشم که تو میخوای، بهم زمان بده.
- کد مخفی این پارت: ۲۲۴، امروز، فردا، همیشه... (دوستت دارم.)«بهش نگو جیمینا، نمیخوام راجع به این موضوع چیزی بدونه.»
جونگکوک که این جملات براش عجیب به نظر میرسیدند، ابرویی هلال کرد و پرسید: «کدوم موضوع؟»«فلش بک.»
«باید بهت یه چیزی رو بگم... جواب آزمایش موآد بودنت این بار هم منفی بوده و تا چندین ماه آینده هم همچنان منفیه؛ اما این دفعه فرق داره، تو واقعاً به بدن خودت شک نکردی؟ احساس نکردی یه احساساتی درون بدنت به وجود اومده؟ میدونی چرا علاوه بر آزمایش خون، آزمایش ادرار هم برات نوشتم؟ میخواستم کاهش و افزایش این هورمونها رو ببینم.»
ونوو آخرین جملهاش رو هم گفت و برگههای آزمایشی که تهیونگ بهش داده بود رو بهطرفش چرخوند. نمودارها و درصدها رو بهش نشون داد و لبخند ریزی زد. تهیونگ که اصلاً متوجه منظورش نشده بود، ابرویی هلال کرد و پرسید: «اینها چه معنی و مفهومی دارن وو؟»
«حق هم داری به خودت شک نکنی، لاغری... خیلی لاغری!»
تهیونگ سرش رو به طرفین تکون داد و دم زد: «من شکم درآوردم، لاغر نیستم.»
«باز هم شک نکردی؟»
این بار جیمین جلو اومد و با لبخند پررنگی که بهتازگی بهروی صورتش نشسته بود، سؤال کرد: «تهیونگ بارداره؟»
تهیونگ متعجب شد. این کلمه باهاش غریبگی میکرد. تا زمانی که کلمات حامیاش مقابل چشمهاش میرقصیدند، این کلمه براش عجیب و به دور از ذهن بود. امکان نداشت که اون باردار باشه، جواب آزمایشش منفی بود و لبخند معنادار ونوو گیجترش میکرد؛ چطور ممکن بود که جنینی رو درون شکمش داشته و جواب آزمایش موآد بودنش منفی باشه؟
«چی؟»
«بیا اینجا دراز بکش، باید اون نیموجبی رو ببینم.»
تهیونگ باز هم عقب کشید، توانایی باورکردن این موضوع رو نداشت. هضمکردن، درککردن و قبولکردن این جملات براش سخت بودند، دوست داشت که همچنین احساسی رو داشته باشه؛ اما با وجود جواب منفی آزمایشش، باردار بودنش براش غیرمعقول به نظر میرسید.
«چی داری میگی؟ جواب آزمایش منفی بود، من نینی ندارم.»
«چون تو اکثر آزمایشهات، یکیدرمیون مثبت و منفیان، دفعهی قبل به این موضوع شک نکردم؛ اما چون این دفعه رو هم احتمال دادم تا منفی باشه، برات آزمایش ادرار هم نوشتم که دقیقاً شبیه به بیبیچکها عمل میکنه؛ ولی با جزئیات بیشتر و کاملتر...»
تهیونگ گیجتر از قبل شده بود، اخمی کرد و پرسید: «من هنوز متوجه نشدم وو؛ چون نینی دارم، جوابش منفیه؟»
«بذار واضحتر برات توضیح بدم. این دفعه هم جواب آزمایشت منفی بود؛ دیدی که... وقتی یک موآد بارداره، ممکنه جواب آزمایش موآد بودنش یا منفی و یا مثبت باشه. اگه اون نینی داخل شکمش، دختر و یا یک پسر عادی باشه؛ جواب آزمایشهاش منفیه؛ چون هورمونهای مربوط به جنسیت موآدها، درون بدنش کاهش پیدا میکنن. اگه نینی داخل شکمش یک پسر مقدرشده باشه، جوابش مثبته، چون هورمونهاش نهتنها کم نمیشن؛ بلکه بیشتر هم میشن.»
حالا کمی براش قابلفهم بود؛ پس تمام این مدت فرزندی رو داخل شکمش حمل میکرد و متوجهش نشده بود؟ اینکه از وجودش خبر نداشت، تهیونگ رو اذیت میکرد؛ اما خوشحال بود که حداقل دیرتر از این مطلع همهچیز نشده بود.
«پس الان یعنی من نینی دارم؟»
«آره.»
«چند وقته؟»
«بیا اینجا تا ببینمش و بهت بگم که چند ماهشه؛ اما خودم احتمال میدم که بیشتر از دو ماهش باشه، چون از آزمایش قبلیات دو ماه گذشته.»
«هر دو ماه یکبار، چهاردهم تا شونزدهم باید بیام آزمایش بدم...»
جیمین که ریزریز میخندید، سرش رو بهسمت تهیونگی که حالا کاملاً بهروی تخت سونوگرافی دراز کشیده بود، خم کرد و آهسته لب زد: «دارم عمو میشم؟»
«من مقدرشدهام جیم، بهم ایمان داری؟»
جیمین سری تکون داد و گفت: «از همون اول...»
ونوو بافت تهیونگ رو بالا زد، طوری که شکمش دیده بشه. از کوچیکبودنش خندهای کرد و در حین اینکه ژل سونوگرافی رو برمیداشت، بهشوخی گفت: «شکمت خیلی بزرگ شده، واقعاً چاق شدی. من رو مسخره کردی؟ باید وزن اضافه کنی.»
«شوخی میکنی؟»
«شوخی ندارم تهیونگ، کمبود وزن داری. حداقل باید شصتوپنج کیلو باشی.»
«اصلاً، بههیچوجه...»
ونوو اهمیتی نداد، باید براش مکملهای لازم بارداری رو هم مینوشت. این چیزها رو میتونست با جیمین درمیون بذاره، میدونست که اون از انجامشون شونه خالی نمیکنه و تمام تلاشش رو برای دوستش میذاره.
مقداری از ژل رو بر روی پروب سونوگرافی قرار داد و کمی از اون رو به روی شکم تهیونگ ریخت. بهآرومی ماساژش داد تا ژل کاملاً بهروی بدنش پخش بشه و سپس پروب رو زیر شکمش مماس کرد. اون رو روی تن تهیونگ به حرکت درآورد تا نینی کوچولوش رو پیدا کنه.
«به جونگکوک نمیگم.»
جیمین ابرویی بالا انداخت و با تعجب پرسید: «چرا؟ اون حق داره که بدونه، اون پدرشه تهیونگ.»
«فعلاً نمیخوام بدونه. اون از احتمالات برام حرف زد، اون بهم گفت که ممکنه اصلاً مقدرشده نباشم؛ درحالیکه بودم و نینیمون رو توی دلم پرورش میدادم... اون اصلاً دلش بچه نمیخواد؛ پس نمیخوام بهش بگم.»
«بهت حق میدم؛ ولی خب ازش دور نمون. کمکم بهش برگرد، میدونی که همهی آدمها لایق یک فرصت دوم هستند. من حتی بهخاطر تو امروز باهاش بحث کردم و سرش داد زدم؛ فقط بهخاطر اینکه تو هنوز ناراحتی.»
جیمین این رو گفت و نگاهش رو به مانتیور بزرگ سونوگرافی که بخشهایی از بدن تهیونگ رو نشون میداد، سپرد. هیچچیز خاصی رو متوجه نمیشد؛ پس تصمیم گرفت سؤالی رو از دکتر بپرسه؛ اما با بلندشدن صدای ضعیفی، ونوو با خوشحالی بهطرفشون برگشت و دم زد: «صدای قلبش رو شنیدید؟ پس همونطوری که حدس زدم، بود. معمولاً توی هفتهی ششم تا هشتم صدای قلب جنین شنیده میشه؛ اگه میخوای دقیقتر بهت بگم، تاریخ حدودی رابطههای جنسی اخیرت رو بهم میگی؟»
بااینوجود ونوو از ابهامی که درون ذهنش شکل گرفته بود، حرفی نزد. اون صدای دو قلب رو شنیده بود؛ اما درون تصویر، خبری از دو جنین نبود. شاید اشتباه کرده و گوشهاش اشتباه شنیده بودند؛ پس تصمیم گرفت تا وقتی که راجع به این موضوع مطمئن نشده، حرفی رو به زبون نیاره. شاید بهتر بود تا تیلور که پزشک حاذقتری بود رو بهعنوان دکتر اصلیاش بهش معرفی میکرد و جواب سونوگرافیاش رو با اون درمیون میگذاشت.
در سمتی دیگه، تهیونگ در میان انبوهی از پروانه معلق شده بود؛ پس اون صدای ضعیف و تاپتاپمانند، مربوط به قلب نینیاش بود؟ هیچکس نمیتونست حسی که در اون لحظه لانتانا احساس میکرد رو بیان کنه، هیچکس!
«راستش... دو تیدیوم قبلیام جونگکوک کنارم نبود، به مسافرت کاری رفته بود؛ اما فکر میکنم آخرین سکسم به اوایل نوامبر برگرده.»
«بعداز اون دیگه رابطه نداشتی؟ دقیقتر نمیتونی بهم بگی؟ این به حدسهام کمک خیلی خوبی میکنن.»
ونوو این رو پرسید و جیمین بلافاصله گفت: «اوایل نوامبر مهمونی گرفتید، من هم اون شب، با دوست جونگکوک واننایت داشتم.»
«راست میگی؛ دقیقاً همون موقع بود. پنجشنبه، چهارم نوامبر...»
«پس اگه بعداز این دیگه بههم نزدیک نشدید؛ احتمالاً لقاح صورت گرفته و به همین دلیل جواب آزمایش ماه نوامبرت منفی بود... دو ماهه که بارداری و وارد ماه سومت شدی؛ تقریباً میشه هشت هفته.»
«سالمه؟»
ونوو لبخندی زد و گفت: «خیلی کوچولوئه؛ ولی آره، سالمه... ببینش، اون دقیقاً اینجاست. صدای قلبش رو هم شنیدیم و کاملاً بینقص بود.»
تهیونگ بیاندازه دربارهی نینی کوچولوش کنجکاو بود؛ پس همونطور که ذوق و لبخندش رو حفظ میکرد، سؤال کرد: «جنسیتش چیه؟»
«هنوز مشخص نیست؛ حداقل باید یازده هفته داشته باشی، البته این هم خطا داره. برای اینکه قطعی بهت بگم که جنسیتش چیه؛ باید بیست هفته داشته باشی.»
«هنوز خیلی کوچیکه، نمیتونم تشخیصش بدم.»
تهیونگ درحالیکه خیره به مانتیور بود، این رو گفت. ونوو تکخندهای کرد و نشانهگر رو، روی جایی که جنین لانهگزینی کرده بود، حرکت داد.
«اینجاست. نگران نباش، من میبینمش. وروجکت سالمه؛ بهنظر پرجنبوجوش هم هست، یک جا نمیایسته.»
جیمین ریز خندید و لب زد: «پس پسره.»
«اتفاقاً دخترهایی که دیدم؛ نسبت به پسربچهها، شلوغتر بودند.»
«برای من جنسیتش اهمیتی نداره؛ اما جونگکوک دخترکوچولوها رو بیشتر از پسرکوچولوها دوست داره.»
جیمین خندهی شیطنتآمیزی کرد و گفت: «پس از مسیح میخوام که پسر باشه.»
«این رو به مسیح بسپارید، اون خودش میدونه که چه چیزی صلاح تهیونگ و جونگکوکه.»
![](https://img.wattpad.com/cover/358943727-288-k507865.jpg)
YOU ARE READING
BARBIE
Fantasy┋⑉ 𝖭𝖺𝗆𝖾: BARBIE ┋⑉ 𝖦𝖾𝗇𝗋𝖾: Romance, Fantasy, Mpreg, Smut, Angst ┋⑉ 𝖢𝗈𝗎𝗉𝗅𝖾: KookV - VKook (2Ver) ┋⑉ 𝖲𝗂𝖽𝖾 𝖢𝗈𝗎𝗉𝗅𝖾: Meanie - HopeMin ┋⑉ 𝖶𝗋𝗂𝗍𝖾𝗋: Reyhope ┋⑉ 𝖴𝗉 𝖳𝗂𝗆𝖾: Unknown :( ┋⑉ 𝖳𝗒𝗉𝖾: ChatStory -- خلاصـهی داستـان...