سعی میکنم عضلات منقبض شدهام را آرام کنم و کمی از در فاصله میگیرم.
ماسک و کلاه و عینکش را برمیدارد. آستینهایش را کمی بالا میکشد، پاهایش را از هم باز میکند، آرنج دست راستش را به رانش تکیه میدهد و صورتش را میگذارد کف دستش. نگاهش را به من دوخته اما تا نگاهم به نگاهش میافتد. صورتش را از کف دستش بر میدارد، شانههایش را عقب میدهد و دوباره صاف مینشیند. انگار که از نگاه من میترسد.
میگویم« وقتی خودتو معرفی میکردی درست اسمتو متوجه نشدم ولی خجالت کشیدم که دوباره بپرسم»
«جیمین هستم. پارک جیمین»
چند بار زیر لب تکرار میکنم جیمین، جیمین، جیمین. من این پسر را از کی میشناسم؟ همهی حرکات، خندههاش، تن صدایش، نگاه های خیره و مشتاقش... همه چیزش آشناست. حتی اسمش هم خیلی راحت و دلچسب روی زبانم میرقصد.
میگویم«جیمین! فکر کردم قراره با هم قدم بزنیم و هر جا خسته شدیم سوار اتوبوس شیم.»
خودم هم میدانم دارم چرت میگویم. آخر این پسر که شبیه خدایان است و لباسها و جواهراتش سر به میلیون دلار میزند را چه به اتوبوس و این حرفها.
میخندد وچشمهای سیاه و درشتِ پف کردهاش یک خط صاف میشوند روی صورت پهن و درخشانش.
«بذار اول ببرمت یه جای قشنگ، بعدش هر چی خواستی قدم میزنیم ولی اتوبوس رو نمیتونم بهت قول بدم».
هنوز یکبار هم سوار اتوبوس نشدهام. اتوبوس برایم شبیه کابوس است. انگار کسی را که از سوسک میترسد، بیندازند توی یک بشکهی پر از سوسک.
میگویم این چند روز همهی موزهها و مکانهای توریستی شهر رو دیدم.
میگوید «موزهها رو دوست داری»؟
«بستگی داره. نقاشیها و وسایلی که از زندگی مردم عادی به جا مونده رو دوست دارم.»
میخواهد لبخندش را کنترل کند و جدیتر باشد اما از پسش برنمیآید. به بچههای خجالتی میماند.
«اگه یه سفر بیای کره، نامجون میبره همهی اینجور موزهها رو بهت نشون میده.»
«نامجون؟»
«آره. نامجون هیونگ، دوستمه. نمیشه گفت دوست، خیلی نزدیکتر از اونه. اون عاشق موزهست.»
حسودی میکنم. من حتی یک دوست ساده هم ندارم. همکارهایم هستند و گاهی یک شام یا عصرانهای را در کنارشان بودهام ولی فقط همین. نه با کسی درددل میکنم، نه کسی با من درددل میکند. نه رازهایم را برای کسی بازگو کردهام و نه راز کسی را میدانم. فقط برای دکتر لئو حرفهای دلم را میزنم، اما او فقط یک روانپزشک است نه یک دوست.
«ولی نمیتونی ازون قول بگیری که دستش بهت نخوره، چون دستاش زیادی میجنبه.» و دوباره دوتا خط سیاه مینشیند جای چشمهاش .
دستهایم را زیر بغلم پنهان میکنم و به خیابان نگاه میکنم. «معذرت میخوام که این قول رو ازت گرفتم. امیدوارم بتونی درک کنی.»
برمیگردم و نگاهمان به هم گره میخورد. چشمهاش آدم را به اعماق میبرد. جایی که فکر میکنی راه برگشتی نداری. اینبار از آن لبخند کنترل شدهاش خبری نیست. فقط نگاهم میکند و بعد از چند لحظهی کوتاه که خیلی طولانیست، نگاهش را از نگاهم برمیدارد و من از اعماق به بیرون پرت میشوم.
«نظرت راجع به آفریقا چیه؟ تا حالا رفتی؟ یا دلت میخواد بری؟»
چه سوال مزخرف و بی موقعی! تا حالا به آفریقا فکر نکردم. بیشتر دلم میخواهد به جاهایی سفر کنم که آدمهای کمتری داشته باشد.
میگویم «تا حالا بهش فکر نکردم. به نظر خوب میاد. اگه بخوام برم تو دل آمازون و حیوونا رو ببینم میارزه. حیوونا از آدما امنترن. ولی بیشتر دلم میخواد برم مریخ یا ماه.»
اینبار بلند میخندد. وقتی میخندد همهی بدنش به حرکت در میآید، فکر میکنم زندگیاش چقدر میتواند قشنگ باشد. انگار هیچ غمی نمیتواند این زیبایی را زایل کند.
از خندهاش خندهام میگیرد و ادامه میدهم «این سفر رو به اصرار پزشکم اومدم و اینکه قرار بود اینجا مامانمو هم ببینم ولی لحظهی آخر قالم گذاشت.» و دوباره یادم میآید که چقدر زندگی من قشنگ نیست.
«خوبه. من حیوونا رو خیلی دوست دارم... ولی دفعهی قبل گفتی دوستت قالت گذاشته!»
« آره خب» لبخند شرمگینی میزنم « خب میدونی، من زیاد دروغ میگم ولی دروغگوی خوبی نیستم. و اینکه تصمیم دارم امروز رو زیاد دروغ نگم.»
ابروهایش را بالا میاندازد، سرش را تکان میدهد و میخندد.
با اخمی ساختگی نگاهش میکنم و میگویم «نمیشه مامان آدم دوستشم باشه؟»
به چشمهایش که برق خنده ی مخفی شدهاش از آن بیرون میزند نگاه میکنم و توی دلم میگویم ولی مامان من دوست خوبی نیست.
«نمیدونم شاید دلم خواست یه کم پز بدم که مثلا منم دوستایی دارم که باهاشون برنامهی سفر میچینم.»
باز هم بلند و از ته دل میخندد. من هم میخندم و هر دو به خیابان نگاه میکنیم.
از پلیر اتومبیل یک آهنگ تند پخش میشود. با پایش ضرب گرفته، بشکنهای ریز میزند و همراه خواننده میخواند. دو تا حلقهی نقرهای توی گوشهای صورتیاش هست و یک گردنبد خیلی شیک به گردنش. دستهاش هم پر از انگشتر و دستبند و یک عدد سیزده روی ساعد چپش تتو شده. ولی با همهی اینها خیلی جنتلمن به نظر میسد.
کمی بعد اتومبیل میایستد و جیمین که به نظر میرسد دنبال چیزی میگردد، میگوید «مثل اینکه رسیدیم. آوردمت آفریقا. اینجا حیوونا واقعا از آدما امنتر هستن.»
YOU ARE READING
Touch me now
Romanceداستان زندگی اش سورئال است. نه... یک رئالیسم جادوییست. او بیشتر از چیزی که فکر میکردم عجیب است. او مرا مسخ میکند. فکر میکنم چه اهمیتی دارد که من در زندگیهای دیگر او بوده باشم یا همهی اینها ساختهی ذهنش باشند، من فقط این را میدانم، تمام مویرگ...
Part 3
Start from the beginning