"noisy silence"

148 16 0
                                    

«18:34، ایالت کنتاکی، تیمارستان ویورلی هیلز، 1 آگوست 1957»

شیشه های خاک گرفته ای که ناشیانه پاک شده بودند و رد دستمال روشون مونده بود اولین چیزی بود که حتی از اون فاصله هم به چشم میومد.
جیمین به آرومی درحال قدم برداشتن بود ،توی حیاطی در اندشت که با درخت‌های کاج تزیین شده بود، ولی واقعا این تزیین ، این درختای سوزنی، شده بود به یکی از اون روانی ها امید بده؟
ستون های سنگی فرسوده ای که قسمت هایی ازشون خزه بسته بود رو پشت سر گذاشت.
حتی پرندگان هم می دونستند اون مکان تاریک تر از این حرفهاس که اونجا آواز بخونن و فقط صدای قار قار گوش خراش سیاهپوش ها به گوش می رسید.
با قدم هایی که کمی سرعت گرفته بودند به سمت در اصلی قدم برداشت.
تابلوی شکسته شده ی بالای در نشون از این داشت که اونجا، اهمیت هیچ جایگاهی نداره .
با گرفتن دسته ی در و کمی کشیدنش در بزرگ با صدای بلندی که داد میزد چند سالیه رنگ روغن به خودش ندیده ، باز شد.
سکوت سر تا سر اون ساختمون بزرگ و مخوف رو گرفته بود انگار سالها بود هیچکس اونجا زندگی نمی کرد اما آدما هنوزم بودن .
پر بود از خالی ،پر بود از فریاد های ساکت شده با انواع دارو.
پارکت های چوبی زیر پاش در اثر نم کشیدن طبله کرده بودند و نواری شکل بالا اومده بودن. داشت به جلو حرکت می کرد که صدای زنی از پشت سر توجهشو جلب کرد.
سر برگردوند و زن میانسالی رو دید که روپوش سفیدی به تن داره و درجه ی عینک ته استکانیش براش کافی نیست و چسبیده به چشمای قاب گرفته بین چروک های پوستش، شده.
موهای خاکستریشو بالای سرش گرد بسته بود و پشت میزی که یکی از پایه هاش شکسته بود و چند کتاب جای پایه رو براش پر کرده بودند، نشسته بود.
به سمت زن قدم برداشت و بدون اینکه حرفی بزنه بهش فهموند که فرم استخدام می خواد. برگه ی کرم رنگ رو گرفت و با مدادی که انگار از چوب بائوباب ساخته شده بود و رطوبتش رو به انگشتای جیمین انتقال میداد شروع به نوشتن کرد.
همه ی اطلاعات حقیقیش رو وارد کرد اما یک جای خالی بهش پوزخند می زد.
با نگاه آخرش به برگه طی حرکت سریعی خط تیره ای جلوی نام پدر کشید و برگه رو به دست زن داد.
پوزخند چروکیده ی زن مرموز مقابلش غلط انداز بود. اما دوست نداشت برگرده، جیمین به اون شغل نیاز داشت!
صدای خشدارش توی سکوت خاک خورده ی پذیرش پیچید
_به تیمارستان ویورلی هیلز خوش اومدی!
با چشم های نافذش بعد از اسکن اجمالی محیط نیمه مخروبه ی دورش، سری تکان داد و منتظر توضیحات حوصله سربر زن شد
_هنوز شیفت جدید شروع نشده، میتونی از اتاق خدمه لباساتو تحویل بگیری. فردا کارت هوشمندت به دستت میرسه فعلا برای هر ورود و خروجت باید اجازه بگیری.
جیمین داشت قدمی بر می داشت که با یادآوری اینکه بار اولشه تو اون ساختمون مدفون زیر گرد و خاک پا می‌ذاره با چرخیدن روی پاشنه ی پاش به سمت زن برگشت اما هیچکس روی اون صندلی نبود.
انگار چیز هایی که در مورد ویورلی هیلز شنیده بود درست بود.
به هر حال اون اهمیتی نمی داد و حتی نمی ترسید پس شونه ای بالا انداخت و با دستش موهاشو به سمت عقب هدایت کرد.
پاییز قبل از رسیدن به درختای شهر به قلب اون ساختمون رسوخ کرده بود ولی هنوز تابستون گرمی بود که یادش نمیومد توی چندمین روزش قرار گرفته.
با بالا رفتن از پله های زیادی که فکر می کرد حدود پنج طبقه رو باهاشون بالا اومده، پا به راهرویی گذاشت اصلا ایده ای نداشت که چجوری میخواد اون اتاق رو پیدا کنه ولی قلبش، با عدم وجود حتی یدونه تابلوی راهنما با اسم و عددهای نامفهوم حک شده روی در ها، بهش می گفت نزدیک اتاق خدمه شده. همیشه همین بود. راهنمای کل زندگیش قلبش بود و این همون دلیلی بود که به خاطرش خیلیا اونو یه گستاخِ خودخواه می دونستند
ولی اون که اهمیتی نمی داد، می داد؟! شاید نشونش نمی داد ولی خب..اونم آدم بود! مثل همه ی میلیارد ها آدم دیگه ای که وجود دارن ، مثل اونایی که رفتن ، اونایی که میان!
با نوک انگشتاش ضربه ی کوتاهی به دری که می دونست اتاق خدمه اس ، زد و بلافاصله در پوسیده که بخشی از پایینش توسط موریانه خورده شده بود ،باز شد. انگار منتظرش بودن.
نگاهش به ته اتاق افتاد. پنجره ای باز که
پرده ی حریر سبز روشنش توسط باد ملایمی که میومد تکون می خورد.
هیچکس اونجا نبود. و حتی خبری از کمد های لباس نبود فقط یه تخت سفید خالی.
مثل اینکه قلبش اشتباه کرده بود. و این چیز عجیبی نبود. از اون اتاق پوچ بیرون اومد و سعی کرد گل رو پیدا کنه. بعد از گشتن توی اون راهرو و حدس اینکه کدوم در حس اتاق خدمه بودن میده درِ روبروییِ همون اتاق خالیی که با چیزی مثل چاقو روش عدد 532 رو حک کرده بودند رو باز کرد و دو زن میانسال رو دید که کمی از زنی که در پذیرش دیده بود جوان تر به نظر می رسیدند.

𝐌𝐚𝐬𝐭𝐞𝐫𝐩𝐢𝐞𝐜𝐞 | 𝐊𝐨𝐨𝐤𝐦𝐢𝐧Where stories live. Discover now