کاشکی جونگکوک هرچه زودتر چشم هاش رو باز میکرد...

○●●●●●●●●●●○

یک روز گذشته و طبق تجویز پزشک باز هم تهیونگ رو با آرامبخش خوابونده بودن چون حال پسر موفرفری اصلا خوب نبود و وقتی بیدار شد و دوباره از پشت شیشه جونگکوک رو دید بهش حمله عصبی دست داد و به طور خطرناکی همزمان با گریه کردن فریاد میزد و دکتر میترسید با این وضعیت به حنجرش و کل اعضایِ مربوط به اون آسیب ببین . البته خود حمله عصبیش هم شدید و نگران کننده به نظر میرسید و به گفته زن میانسالی که دکترِ مسئولش بود این حجم از فشارِ عصبی میتونست به مغزش آسیب وارد کنه و برای همینم منطقی ترین راه برای سالم نگهداشتنش این بود که بخوابوننش

پدر و مادر جونگکوک به عمارت برگشته بودن . جیمین همچنان جلوی در اتاق یونگی و کنار پدر و مادرِ اون پسر منتظرِ بهوش اومدنش بود . جین و نامجون توی اتاق تهیونگ بودن و از کنارش تکون نمیخوردن و بقیه نوه های کیم هم ، بجز هوسوک به عمارت برگشته و هر کسی توی اتاق خودش مشغول گریه برای وضعیتِ جونگکوک و حالِ بدِ تهیونگ بود

○●●●●●●●●●○

تمام عمارتی که فقط چند روز بود توش زندگی میکرد به دنبال تنها دوستش و پسری که مخفیانه عاشقش بود گشت و در آخر جینیونگ رو تکیه به یکی از درخت های اون باغِ بزرگ ، درحالی که زانوهاش رو توی شکمش جمع کرده و با پیچیدنِ دست هاش دورشون سرش رو روی پاهاش گذاشته پیدا کرد . وقتی هم که بهش نزدیک شد تونست صدای هق هق آرومش رو بشنوه . کنارش که نشست جینیونگ تازه متوجه حضور یک فرد دیگه در کنار خودش شد و ترسیده سرش رو بلند کرد تا ببینه کی کنارش نشسته و با دیدن جه‌ بوم گریش حتی شدت بیشتری گرفت

•من حتی نمیدونستم تو بلدی گریه کنی

با صدای آرومی گفت و باعث شد جینیونگ بین گریه تکخندی بکنه ولی بعد با حالت مظلومی به چشم های جه بوم خیره شد

٪من ... من پسرخالمو ... هق ... میخوام

جه‌ بوم لبخند محوی به جینیونگ زد و جثه لرزونش رو به آغوش کشید

•حتما بیدار میشه ... به این خانواده غم نمیاد ... برای برگشتنِ رنگ و بوی خوشحالی به خونتونم که شده پسرخالت بیدار میشه جینیونگ ... من مطمعنم

جینیونگ چیزی نگفت و فقط بی حرف به گریه کردن ، اینبار تو آغوش عشقش ادامه داد . تاحالا هیچوقت انقدر نترسیده بود چون هیچوقت تا این حد به از دست دادنِ یکی از اعضای خانوادش نزدیک نشده بود . جینیونگ وقتی بیشتر ترسید که پدربزرگش ، کیم بزرگی که همیشه هم الگوش بود و هم کوهِ استوارِ پشتش رو درحالی دید که توی اتاقِ تهیونگ و جونگکوک روی تختِ مشترکشون نشسته و با شونه های خمیده و خیره به زمین گریه میکرد . با دیدن پدربزرگش توی اون حال بیشتر از قبل ترسید و حالا اشک هاش بند نمیومدن چون دیگه مطمعن شده بود اوضاع خیلی نگران کننده و ترسناکه

In "Kim" Mansion ⏳️Where stories live. Discover now