با دست هایی که میلرزیدن گوشیش رو از توی جیبش دراورد و توی لیست مخاطبینش دنبال یک اسم خاص گشت . همون اسمی که صاحبش یک بار بهش گفته بود "بلاخره یه آدم باید تو این دنیا باشه تا جین هیونگی که همه بهش تکیه میکنن بهش تکیه کنه دیگه ! ... نیازی نیست به همه نشون بدی ضعف داری ... همین که به من نشون بدی کافیه ... من کمکت میکنم تا خوب بشی"
*جین ؟ بگو که جراحی خوب پیش رفت ... خواهش میکنم خبر خوبو بهم بده
صدای پر از استرس و نگرانیِ نامجون که به گوشش رسید باعث شد بغضِ بیشتری توی گلوش جمع بشه
×نامجون
*جین چیشده ؟ چرا صدات اینجوریه ؟ اتفاق بدی افتاده ؟ جراحی خوب پیش نرفت ؟ یونگی چیزیش شد ؟
چونش بخاطر بغض شروع به لرزش کرد
×یونگی خوبه ... جونگکوک
*جین حرف بزن ... جونگکوک چی ؟
فریاد نگرانِ نامجون باعث شد قطره اشکی از گوشه چشمش پایین بچکه
×بدنش ... نتونست جراحیو تحمل کنه ... رفت تو ... تو کما
درحالی که به پسرِ تو کما رفته خیره بود گفت و دیگه حتی صدای نفس کشیدن هم از اون سمت خط نیومد
*تو ... تو خوبی ؟ ... وای تهیونگ ... اون خوبه ؟
نامجون بعد از شاید یک دقیقه تونست به خودش بیاد و انگار بعد از پرسیدنِ حال جین تازه یادش اومد جونگکوک چه جایگاهی برای صمیمیترین دوستش داره
×میشه ... میشه بیای اینجا ؟
*آدرس بیمارستانو بفرست ... همین الان میام
با قطع کردنِ تماس لوکیشن رو برای نامجون فرستاد و حدودا نیم ساعت بعد درحالی که خیره به جونگکوک حتی کمتر پلک میزد تا گریه نکنه صدای پسر قدبلند رو شنید
*جین ؟
به طرفش برگشت و دید که پسر کوچیکتر با بولیز سفید و شلوار اسلش طوسی که نشون میداد از خونه به اونجا رفته با نگرانی داره به سمتش میره . وقتی بهش نزدیک شد جین برای چند ثانیه بی حرف بهش نگاه کرد و بعد دیگه نتونست تحمل کنه و سد اشک هاش شکسته شدن . نامجون با عجله بدن عضلهای و چهارشونه جین رو به آغوش کشید و محکم به خودش فشارش داد و درحالی که جین توی آغوشش بود به طرف شیشه برگشت و پسری رو دید که روی تخت دراز کشیده و دستگاه اکسیژن بهش وصل بود و یک مانیتور علائم حیاتیش رو نشون میداد
*تهیونگ کجاست ؟
بعد از شاید بیست دقیقه که جین بی صدا توی آغوشش اشک ریخت ازش پرسید و صدای آروم و لرزونِ پسر بزرگتر به گوشش رسید
×خیلی حالش ... هق ... بد شد ... بهش آرام.بخش زدن
چشم هاش رو با ناراحتی بست . چه خوب که اونجا نبود و دوستش رو توی اون حال ندید . به اندازه کافی این شش سال غم و ناراحتیِ اون پسر رو برای دوری از عشق کودکیش دیده بود و مدت کوتاهی میگذشت از زمانی که تهیونگ از ته قلب خوشحال بود و با خوشحالیش نامجون رو هم خوشحال میکرد و حالا ... این اتفاق دیگه زیادی سنگین بود
YOU ARE READING
In "Kim" Mansion ⏳️
Fanfictionشما چقدر به پسرداییتون وابسته هستین ؟ اصلا چندبار در سال میبینینش ؟ خونه هاتون چقدر به هم نزدیکه ؟ جواب این سوال ها برای جونگکوک خیلی سادس ! اون دیووانهوار وابستهی پسر داییشه ! کیم تهیونگی که باهاش تو یک خونه زندگی میکنه و از لحظهای که چشم به ای...
Chapter 24
Start from the beginning