- ابر پنبهای اول: اما جونگکوک نینی دوست نداره!
- کد مخفی این پارت: ۵۵۵۵؛ دلم برای صدات تنگ شده؛ مخصوصاً خودت~«قراره جونکیو رو به فرزندی قبول کنیم.»
«میتونم بغلش کنم؟»
تهیونگ به پسرکوچولوی مقابلش اشاره کرد و این رو گفت. سپس نگاه مظلومش رو به ونوو سپرد تا جواب مثبتی رو بهش بده. پسر کنارش، از چهرهی بامزهاش لبخندی زد و سری تکون داد.
«حتماً.»
تهیونگ تا این رو شنید، پسربچهی یک سالهی مقابلش رو از روی تختش بلند کرد. اون رو بین بازوهاش پنهان کرد و با یک دستش، یکی از لپهاش رو بهآرومی کشید.
حال تهیونگ در اون لحظه، غیرقابلتوصیف بود. جوری که اون عاشق بچه و بچهدارشدن بود؛ هیچ مرد دیگهای نبود. بچهها باعث میشدند تا روح تهیونگ جلا بگیره و برق بزنه، عنبیهی چشمهاش ستارهای و کل وجودش تبدیل به یک لبخند بزرگ بشه.
«خیلی کیوت و نرمه. لپهاش رو ببین. خدای من... لبخند بامزهاش رو نگاه کن؛ چه موقعی به خونه میبریدش؟»
«به همین سادگیها نیست. اونها دارن تحقیق میکنن، میخوان ببین اطلاعاتی که بهشون دادیم، درست هستن یا نه... باید ببینن که وضعیت مالیمون برای پرورشدادن جونکیو کوچولو کفایت میکنه، آخه اونها نمیخوان که خانوادهی جدید این بچهها مشکلی داشته باشن. پس بااینحال قرار نیست که جونکیو همین الان به خونه بیاد؛ احتمالاً یک ماه طول بکشه.»
تهیونگ لبخندی زد و جونکیو رو به دستهای ونوو سپرد. مینگیو به بخشهای اداری پرورشگاه رفته بود تا کارهای لازم رو انجام بده، اونها میخواستند تا امروز، جونکیو رو بههمراه یک سرپرست، به گردش ببرند؛ اما نمیدونستند که مسئولین پرورشگاه این اجازه رو بهشون میدن یا نه...
«بهش وابسته شدی؟»
تهیونگ این رو پرسید و به پسر مقابلش خیره شد که چطور جونکیو رو میبوسه و عطر تنش رو به سینهاش میبخشه. تهیونگ با خودش فکر میکرد _آیا بالأخره روزی میرسه که من هم بچهی خودم رو اینطوری بغل کنم و ببوسمش؟_ و سپس با فکر _من از بچهها متنفرم تهیونگ، اونها مانع پیشرفتن و هرگز نمیخوام به بچهدارشدن فکر کنم._ حالش از این رو، به اون رو میشد.
«توی همین چند هفته که میبینمش، احساس میکنم که بخشی از وجودم رو برای خودش کرده.»
تهیونگ سعی کرد تا احساسی نشه و فقط برای دوست عزیزش که به آرزوی دیرینهاش نزدیک و نزدیکتر میشد، خوشحال باشه؛ اما همچنان در گوشهای از قلبش، بهش حسادت میکرد.
«خیلی شیرین و فشردنیه، دلم میخواد که توی بغلم بگیرمش و تا انرژی دارم، فشارش بدم و بچلونمش. لپهاش رو میخوام گاز بگیرم، بینی فسقلیاش، صورت گردش... خدای من، الان از شدت کیوت بودنش غش میکنم.»
ونوو که از شنیدن این حرفهای تهیونگ هم تعجب میکرد و هم براش عادی بود، تکخندهای کرد و گفت: «تهیونگا، تو خیلی عاشق بچههایی.»
«خیلی زیاد.»
«تو یک مرد مقدرشدهای؛ انگار خدا میدونسته که باید به کدوم یک از مخلوقاتش، این هدیه و ارزش رو ببخشه.»
تهیونگ سری تکون داد و تأیید کرد: «این یک هدیهی الهیه، من واقعاً از خدا ممنونم که این عواطف رو درون سینهی من پرورش داده و بهم این قدرت رو بخشیده که بتونم شبیه به تمام زنهای دنیا، نوزاد خودم رو توی بدن خودم بزرگ کنم.»
«پس چرا دستبهکار نمیشید؟ تو که قدرتش رو داری و از این لطف...»
«آره، قدرتش رو دارم؛ اما جونگکوک نینی دوست نداره! اون همیشه سرش توی برگههاشه، حتی وقتی هم به خونه برمیگرده؛ بعد از گفتن _سلام عزیزم، من خونهام._ سریع بهسمت اتاق کارش میره. حتی شبها هم همونجا میخوابه و صبح زود هم قبلاز اینکه من ببینمش، به کمپانی میره. من خیلی کم میبینمش؛ چه برسه به اینکه با هم رابطهی جنسی داشته باشیم تا بخوایم نینی درست کنیم.»
ونوو که از جزئیات این ماجرا خبر نداشت، نفسش رو با ناراحتی به بیرون فرستاد. اون فقط میدونست که جونگکوک یککم بیش از حد عاشق کارشه؛ اما اصلاً فکر نمیکرد که تا به این اندازه باشه.
«بااینوجود خیلی از دستش دلخوری؟»
«دلم میخواد خودخواه نباشم؛ این یه موقعیت خوب برای جونگکوکه تا بتونه خودش رو به خانم آنیستون ثابت کنه. البته این موقعیت خوب داره کمکم یک سال میشه و من باید بگم که از آخرین باری که جونگکوک من رو از ته دل بوسید، دو هفته میگذره. دربارهی سکس هم حرفی نمیزنم؛ چون اگه بهت بگم که آخرین باری که با هم رابطه داشتیم، چند هفتهی پیشه؛ مطمئناً شاخ درمیاری!»
ونوو، جونکیو رو داخل تخت محافظدارش قرار داد و روی نزدیکترین صندلی نشست. در این بین دست تهیونگ رو هم گرفت و بهسمت خودش کشیدش، اون رو هم کنار خودش نشوند و سپس سؤال کرد: «هنوز هم دوستش داری؟»
«تو که من رو میشناسی وو، اون پناه و روح منه؛ چطوری دوستش نداشته باشم؟ همسرمه، شریک کالبد و روانمه، تمام ناتمام منه.»
«توی مهمونیها که میدیدمتون، جونگکوک هم حتی عاشقتر به نظر میاومد.»
تهیونگ تلخندی زد و زمزمه کرد: «آخرین باری که با جونگکوک به مهمونی رفتم، شش ماه پیش بود.»
«درسته، توی مهمونی الکساندر، تو و جونگکوک رو دیدم. بعداز اون، دیگه جایی نیومدید؛ بهخاطر اینه که سر جونگکوک شلوغه؟»
تهیونگ باز هم سری تکون داد و گفت: «بهخاطر همینه.»
«باید باهاش بهطور جدی حرف بزنی.»
«همین کار رو میکنم وو.»
YOU ARE READING
BARBIE
Fantasy┋⑉ 𝖭𝖺𝗆𝖾: BARBIE ┋⑉ 𝖦𝖾𝗇𝗋𝖾: Romance, Fantasy, Mpreg, Smut, Angst ┋⑉ 𝖢𝗈𝗎𝗉𝗅𝖾: KookV - VKook (2Ver) ┋⑉ 𝖲𝗂𝖽𝖾 𝖢𝗈𝗎𝗉𝗅𝖾: Meanie - HopeMin ┋⑉ 𝖶𝗋𝗂𝗍𝖾𝗋: Reyhope ┋⑉ 𝖴𝗉 𝖳𝗂𝗆𝖾: Unknown :( ┋⑉ 𝖳𝗒𝗉𝖾: ChatStory -- خلاصـهی داستـان...