Last part

561 96 118
                                    

با صدای خسته نباشید بلند بالای سانگ‌هی گچ رو کنار تخته رها کردم و با لبخند به سمتشون چرخیدم.

- وقت تمومه؟

سانگ‌ووک با بدخلقی گفت:

- ده دقیقه هم بیشتر درس دادین.

شونه‌هام رو بالا انداختم:

- به جاش ده دقیقه از کلاس ورزش کم می‌شه.

صدای اعتراض و ناله‌هاشون بلند شد و من بی‌توجه از کلاس خارج شدم. نفس عمیقی کشیدم و هوا رو تا جای ممکن به مشام کشیدم. بچه‌ها یکی یکی پشت سرم بیرون اومدن و سانگ‌ووک کنارم متوقف شد:

- آقا معلم قبلی بهتر از شما بود. حداقل پنج دقیقه تنفس می‌داد. 

- می‌خواستین فراریش ندین. حالا مجبورن تا اومدن معلم جدید منو تحمل کنن. در ضمن تو دانش آموز من نیستی..

اخمی تصنعی کردم و ادامه دادم:

- فکر نکن چون کلاسات رو پشت سر هم می‌پیچونی میای اینجا می‌بخشمت.

- گفتم که می‌خوام موسیقی بخونم.

سری به تاسف تکون دادم:

- فکر کردی رسیدن بهش راحته؟ برای اون هم باید به اندازه‌ی قبل تلاش کنی نه که یک‌ روز درمیون دبیرستان بری.

شونه‌هاش رو بالا انداخت:

- این‌جا رو بیشتر دوست دارم. 

حرف زدن با این پسر فایده‌ای نداشت و اگه می‌خواست سر موضوعی لجبازی کنه فقط و فقط خود خدا حریفش می‌شد.

- آقا معلم نیم ساعت دیگه بیاین پشت مدرسه کنار رودخونه. باهاتون کار داریم.

سرم رو تکون دادم. سانگ‌ووک هم به سو مینی پیوست که این حرف رو زده بود و باهم به سمت رودخونه رفتن. باد سردی که وزید باعث شد بازوهام رو در آغوش بگیرم. هوای سرد پاییزی کم کم داشت سوز زمستون می‌گرفت.
با یادآوری پاییز سال قبل نفس عمیقی کشیدم. کی فکرش رو می‌کرد بعد از اون روزهای عذاب‌آوری که برام رقم زد تا این حد عاشقش می‌شدم. خودم هم اون‌ موقع فکرش رو نمی‌کردم سال بعدش برای یک لحظه داشتنش حاضر باشم تمام زندگیم رو بدم.
روزهای سختی که بعد از فهمیدن اون تصادف و انفجار داشتم انقدری وحشتناک و پر از درد بودن که حتی نمی‌تونستم به خودم اجازه‌ی یادآوریشون رو بدم. مدت‌ها طول کشید تا به خودم بیام و بتونم چند لقمه‌ای غذا بخورم. طول کشید تا بدون سرم‌های تقویتی بتونم سرپا بمونم. طول کشید تا خودم رو جمع و جور کنم و به زندگیم ادامه بدم. همه‌ی قدرتی که باعث شد سرپا بمونم بعد از تماس با دایی هانول توی وجودم جاری شد. چشم‌هام رو بستم که صداش توی گوشم پیچید.

"من باید از اون پسر می‌شنیدم ازدواج کردی؟ وقتی تازه به سالگرد ازدواجتون نزدیک می‌شدید باید می‌فهمیدم؟ می‌دونی چی کشیدم وقتی بهم گفت چه اتفاقی افتاد؟ بازم به مرام اون که بعد از منصرف شدنت از اومدن فورا همه‌ چیز رو بهم گفت. آخ فلیکس.. آخ! نصف بیماری من به خاطر حرص‌هاییه که از دست تو می‌خورم."

- 𝗦𝗮𝘆 𝗦𝗼𝗺𝗲𝘁𝗵𝗶𝗻𝗴 𝗔𝗻𝗴𝗲𝗹Where stories live. Discover now