47

365 81 49
                                    

بادی که از رودخونه به صورتم می‌خورد حالم رو بهتر از قبل می‌کرد. نگاهم رو به رد آب دوختم. بعد از حرف‌های سو مین به هر چیزی فکر کرده بودم و ته همه‌ی اندیشه‌هام به یک بن بست بی انتها می‌رسید.
همون‌جا روی تخته سنگی نشستم و نگاهم رو به رو به رو دوختم. صدای قدم‌هایی از کنارم بلند شد و بوی عطر توی مشامم پیچید. سرم رو چرخوندم و نگاهم رو به مرد عجیبی که کنارم بود دوختم.
دیدن چهره‌ی آشنای دو یون که به راحتی تصویر کودکیم رو برام تداعی کرد، بی اختیار لب زدم:

- شما آجوشی‌اید؟

پیراهن شیری رنگش رو بالا زد و کنارم نشست.
صدای آرومش بلند شد:

- این‌طور میگن.

چشم‌هام برق زدن:

- واقعا؟ یعنی... شما همونی هستید که جای بوهو رو می‌دونه؟

- شاید.

از همین حرف‌هاش به خوبی می‌تونستم بفهمم که قرار نبود چیزی رو بهم بگه.

- قرار نیست کمکی بهم کنید؟

چیزی نگفت و من ناامیدانه نگاهم رو دوباره به رو به رو دوختم.

- به چی فکر می‌کنی؟

- آتش و آب چطور می‌تونن باهم پیوند بخورن؟

- اینکه خیلی راحته.

نگاهش کردم و لب زدم:

- برای شما که می‌دونید راحته. اما من مجبورم این معما رو با دانسته‌های خودم حل کنم.

از جا بلند شد.

- مسیر رودخونه رو ادامه بده.

گنگ نگاهش کردم.

- چیکار کنم؟

تنها لبخندی زد و بدون اینکه چیزی بگه به سمت درخت‌ها رفت. من هم از جا بلند شدم:

- صبر کنید!

قبل از اینکه بخوام دنبالش برم میون درخت‌ها از دیدم کنار رفت و من ناامیدانه نگاهم رو به مسیری که رودخونه دنبال می‌کرد دوختم. صدای سانگ‌ووک رو از پشت سرم شنیدم:

- آقا معلم نمیاید؟ من باید برگردم.

صداش زدم:

- سانگ‌ووک؟

کنارم ایستاد و منتظر نگاهم کرد.

- این رودخونه به کجا می‌رسه؟

- این؟ می‌رسه به سد شکسته.

- 𝗦𝗮𝘆 𝗦𝗼𝗺𝗲𝘁𝗵𝗶𝗻𝗴 𝗔𝗻𝗴𝗲𝗹Where stories live. Discover now