*جونگکوک
احساس میکنم حالا لحظهی بعد از یک تصادف سهمگینِ. همون لحظه که چشم باز میکنی و این توانایی رو میذاری پای صحیح و سالم بودن. درد اما، آروم آروم میاد میون استخوانهات و تو... تو نگاه میچرخونی تا ببینی از کجا خوردهای... من از کجا خورده بودم؟ هنوز نمیدونم...
فقط همون نگاه چرخیدهام یک چیزهایی میبینه؛ تکۀ بزرگ آیینه، شاید به اندازۀ یک کف دست داخل شکمش فرو رفته...
اصلاً چی شد؟! حافظهام زنگ زده انگار! من... من داشتم حرف میزدم، حتی یادم نمیاد چی میگفتم! اون بود... اون بود که بیهوا مثل یک آدم کور دست کشید روی زمین و به محض پیدا کردن تکه آیینهی نفرتانگیز شکمش رو سوراخ کرد. بعد هم که به سراغش رفتم، خون سرفه کرد و پرسید: «خواب نبود؟!»حالا هم که...
صداش میزنم. اصلاً به روی خودم نمیارم که در خونِ خودش، همون قرمزهای دوست داشتنی غلتیده.
نمیدونم چرا اما دیگه سرخیِ این رنگ رو دوست ندارم...
- تهیونگ؟
جوابم رو نمیده. خوابیده؟ چه وقت خوابِ؟! فکر منو نمیکنه؟ هر روز این موقعها برای هر دومون قهوه میریخت. مینشستیم کفِ تراس و مزه مزه میکردیم. اون تلخیِ قهوهاش و من شیرینیِ لبانش رو... فال میگرفت و مسخره بازی درمیآرود که یک مرد همه چیز تمام نصیبم میشه؛ یکی که موهای خوش حالت داره، لبهای زیباش راه و رسم بوسیدن میدونه، نگاه نافذش تا عمق جونم نفوذ میکنه. کجاست پس؟ مرد همه چیز تمامِ من کجاست؟!
در خواب؟!
بلند میشم. حس و حالم عجیبِ. انقدر که انگار روی دستهام راه میرم! پا به آشپزخونه میذارم.
میخوام این یک دفعه رو من قهوه درست کنم. اما... اما آب جوش پیدا نمیکنم هیچ، پاکت قهوه پیدا نمیکنم هیچ، شیر پیدا نمیکنم هیچ، خودم رو هم در اون یک متر جا گم میکنم و برمیگردم...- تهیونگ؟!
جواب نمیده که نمیده. همین دیشب صداش زدم و تا بالای سرم پرواز کرد. همین دیشب موهام رو شانه زد، همین دیشب... به یک نفر بگی خندهاش میگیره...
شاید اصلاً با روزها قهرِ نه؟! اشکالی نداره، تا شب صبر میکنم. میگن شبها همه چیز چند برابر میشه. شب که بیاد این جسد، نیمه جانی میگیره.مغزم از مرور نگاهِ آخرش درد گرفته. قسم میخورم که مردهتر از اون نگاه ندیدم. منتظر معجزهام؟!
کناریترین کنار اون کز کردهام. منتظرم که یک نفر بیاد بزنه زیر کاسه کوزۀ پدر شدنم، زیر کاسه کوزهی مُردن اون... اما بدبختیهای من هیچوقت دروغ از آب درنمیاد. چرا حالیم نمیشه؟ فهمیدنش انقدر سختِ؟!
نفسم تنگ شده. دلم بیشتر. دل؟! وای از دل. به گمانم مغزِ دیوانهها نیست که زایل میشه، بلکه دلشون میگنده. ببین... ببین چه چیزهایی میخواد؟ میخواد برگرده عقب. خیلی نه، فقط چند دقیقه...
صداش رو روی کاغذ بنویسه، نفسهاش رو ضبط کنه، بنشینه با حوصله عطرش رو توی یک قوطی جمع کنه، از خندههاش عکس بگیره.
DU LIEST GERADE
DIZZINESS || VKOOK
Romantik[اتمام یافته] WRITER: E.L NAME: DIZZINESS COUPLE: VKOOK, YOONMIN GENRE: PSYCHOLOGY, CRIMINAL, SMUT " - جونگکوک یه صخرهست. سخت، سرد، پر از سنگریزه و من مدتهاست از این صخره معلقم. نه شجاعت این و دارم که رهاش کنم و سقوطم رو به چشم ببینم. نه میتونم...