PART,23

82 14 9
                                    

پیراهن سرمه‌ای رنگ رو در شلوارش فرو کرد. سگگ طلای کمربند در جاش نشست. کتش رو از روی زمین بلند کرد، تکوند و تموم این مدت حواسش پی جسم بیهوش و دراز شدۀ اِد روی زمین، درست پایین تخت بود! چشم‌هاش رو یک بار باز و بسته کرد. از ضعف و هوسِ ساعت پیش که دودمان دلش رو به باد داد بیزار بود!
دستگیرۀ در رو پایین نداده، رو برگردوند. چند ثانیه بی‌حرف به تن مچاله شدۀ جونگکوک زیر پتو نگاه کرد و کلافه نفسش رو بیرون داد.

- همونجا بمون. میرم کمک بیارم این و ببریم بیرون.

صدایی جز نفس‌های کوتاه و بریده بریده‌اش نیومد.

- هی جونگکوک! شنیدی چی گفتم؟!

باز هم بی‌حرکت و بی‌صدا مونده بود. چند قدمی با تردید برداشت. پتو رو کنار زد و با دیدن قیافه‌ی ترسیدۀ اون جا خورد؛ مثل جنین در خود جمع و چشم‌هاش از وحشت گرد شده بود. 

- کری؟! چرا جواب نمیدی عوضی؟!

با فریاد تهیونگ زانوهاش رو بالاتر و گردنش رو پایین‌تر کشید. نگاهش روی سگک کمربندش موند و خشک شد.

- چیه؟ فکر کردی با این مظلوم نمایی‌ها می‌تونی من و بازی بدی؟ که مثلاً دلم به حالت بسوزه و دست به یه حماقت دیگه بزنم؟! بلند شو جمع کن این مسخره بازیت و...

- ب... با... بابایی!

تهیونگ دید که تن جونگکوک به رعشه افتاد. مردمک چشم‌هاش تماماً بالا رفت و چیزی جز سفیدی باقی نموند! از گوش‌هاش خون روی ملافۀ قرمز راه گرفتو فکش قفل کرد.
نفهمید روی تشک تخت سقوط کرد یا نشست! نمی‌فهمید که داره پتو رو دور تن یخ‌زدۀ جونگکوک محکم می‌کنه! نمی‌فهمید که داره سر اون رو به سینه می‌فشاره و موهاش رو نوازش می‌کنه. نمی‌فهمید که داره چی می‌گه: 

- ک... کوک؟! به من نگاه کن... هیش چیزی نیست عزیزم. آروم باش! غلط کردم سرت داد زدم... غلط کردم. هیچی نیست، ببین! کنار منی... پیش منی. آروم بگیر لعنتی داری می‌ترسونی من و...

پر بغض نالید.

- کوک؟! من بابات نیستم... نگام کن! منم تهیونگ.

صدای تق شکستن دندان می‌خکوبش کرد.

- نه نه نه... ببینمت... داری دندونات و خرد می‌کنی! آروم بگیر...

بینیِ جونگکوک رو بین دو انگشت گرفت. قفل دهانش باز شد و تهیونگ بدون فکر، پشت دستش رو میون دندان‌های اون چفت کرد و صورتش از درد مچاله شد. گونه‌اش رو به پیشانیِ جونگکوک چسبوند و خیسی اشک‌هاش رو روی اون روان کرد...

 ***

پلک‌هاش رو کمی از هم فاصله داد. نور ضعیف آفتاب از لای پرده‌های مخمل طوسی رنگ روی حریر سفید تخت سایه می‌انداخت. گردنش رو آهسته از روی پشتی مبل کنج اتاق بلند کرد و از دردِ گرفتگی آهی از لب‌هاش بیرون داد.
سر که برگردوند، نگاهشون به هم افتاد.  
جونگکوک جعبۀ کمک‌های اولیه در دست و هودیِ سفید رنگی به تن داشت. چند ثانیه‌ای بی‌حرف خیره‌ی یکدیگه شدن تا اینکه اون آروم و بی‌صدا به طرفش قدم زد. پایین مبل روی دو زانو نشست. دست خون‌آلود تهیونگ رو جلو کشید و الکل رو روش سرازیر کرد.

DIZZINESS || VKOOKWhere stories live. Discover now