PART,19

91 17 2
                                    

روز بعد تهیونگ پس از یک خواب آشفته، خودش رو روی کاناپه‌ی خونۀ یونگی یافت. هرگز از این مطلب سر در نمی‌آورد که چرا گرفتار وحشت و هراسِ این چنینی شده اما مطمئن بود که غیبت یک روزه‌ی یونگی در بروز خُلق عصبانی و غضبناکش دخیلِ.
کلید در جاش پیچ خورد. در باز و یونگی با نالۀ از سر خستگی وارد شد. صدای پای سنگینی از پشت یکی از درها به گوش رسید و تهیونگ عصا به دست مقابل چشم‌هاش ظاهر شد.
 
- کدوم جهنمی بودی؟!

- بیمارستان. چه طرز حرف زدنه؟!

- چرا بیمارستان؟!

یونگی روی مبل فرو افتاد.

- موضوع کوکه...

درحالی که هنوز به حمل عصا عادت نکرده، اون رو زمین زد و روبه‌روی یونگی نشست.

- چ... چی شده؟!

- چیه؟! ترسیدی؟! 

پلکش با لرزشی عصبی پریدن گرفت.

- حرف بزن.

- باشه... حرف می‌زنم! تهیونگ اگر چاقو دو سانت، فقط دوسانت بلندتر بود، کبدش و پاره می‌کرد و اون لعنتی اونقدر خون بالا میاورد تا بدنش خشک بشه.

حالتی که بر تهیونگ پدیدار شد، غم نبود، بلکه چیزی شبیه به ماتم سراپای وجودش رو فرا گرفت.

- چی... چی داری میگی؟!

یونگی روی مبل خودش رو بالا کشید و صاف نشست.

- دارم میگم توی عوضی کسی رو که هر لحظه امکان داره به خودش آسیب بزنه تنها گذاشتی.

برخاست. با حالتی هشدارگونه چند ضربه روی شانۀ تهیونگ زد.

- این چیزیه که دارم میگم!

کتش رو از تن درآورد و روی پشتیِ مبلی که تهیونگ روی اون خشکش زده بود، انداخت و به طرف میز بار روانه شد.

- اگه اتفاقی براش بیفته، به کمک خدا می‌کشمت تهیونگ. فقط تا فردا که میرم بیمارستان فرصت زندگی داری. پس خشکت نزنه.

تهیونگ از جا بلند شد و به کمک عصا چرخ زد.
 
- بری بیمارستان؟!

یونگی سرش رو از داخل کابینت مشروبات بیرون آورد.

- آره... برم بیمارستان.

- تو هیچ جا نمیری یونگی.

- نمی‌خوای که سوپرایز تولد بهترین دوستم و از دست بدم؟!

یونگی با طعنه گفت و درون مارتینی‌اش که تا نیمۀ گیلاس بالا اومده بود، آب ریخت. تهیونگ دلش می‌خواست ضعف زانوانش رو به خرابی یا ناکارآمدیِ عصا  نسبت بده اما می‌دونست که حقیقت چیز دیگه‌ایه. پاهاش عملاً ناتوان‌تر از نیروی بیانش بود.

- تولد؟! 

یونگی محتویات گیلاس رو از گلو پایین داد.

- سفارش کوک برای کیک تولدت تو جیب کتمه...

با دیدن عکس، چشم‌های تهیونگ انگار که در تب باشن، می‌درخشیدن؛ اما به سرعت در نوعی فراموشیِ خودآگاه فرو رفت. عکس رو به جای قبلیِ خودش برگردوند و گفت: 

DIZZINESS || VKOOKWaar verhalen tot leven komen. Ontdek het nu