New Disaster.

151 39 60
                                    

در حالی که قطرات آب سرد از بین موهای قهوه ای رنگش راهشونو سمت عضلات شکمش پیش میگرفتن بدون هیچ حرکتی به دیوار مشکی رنگ حمومش چشم دوخته بود و سعی میکرد اتفاقات چند ساعت قبل رو تو ذهنش مرور کنه, روز مهمی که به هیچ وجه قرار نبود خراب بشه تبدیل به یه فاجعه شده بود و رسما تمام معادلاتی که کل قوانین زندگیش رو وصف میکرد به هم زده بود.
سعی میکرد آروم باشه ولی حرف های اون مرد پیر مدام مثل کوبیده شدن طبلی تو سرش تکرار میشد و بهش یاد آوری میکرد، بیون بکهیون دیگه اینجاشو نخونده بودی.
آدما تا آخرین لحظه ای که نفس میکشن ترسناکن و پدربزرگش هم جزو همون دسته آدما بود کسی که بازی رو به نوه اش یاد داده بود و حالا بکهیون جلوش شکست خورده بود.
با فکر کردن به تمام اینا دست هاشو مشت کرد و نفس عمیقی کشید، از کاری که توش فوق العاده حرفه ای عمل میکرد متنفر بود ولی باید تک تک اون لحظات رو تو ذهنش مرور میکرد تا یک راه حل و جواب درست پیدا کنه.

____________ فلش بک :

با قدم های محکم و بلند سمت دفتری که از آخرین حضورش در اونجا شش سال بیشتر میگذشت میرفت، هیچ آدمی نمیتونه تا ابد قوی باشه و بالاخره یه جایی کم میاره، حرف پدرش رو زیر لب زمزمه میکرد تا فراموش نکنه این اضطرابی که داره طبیعیه، بیشتر مردم از غریبه ها فرار میکنن ولی بکهیون ازهم خون خودش و حالا این فرصت رو به پایان بود.
فاصله خیلی کمی با چیزی که میخواست داشت ولی مسیرش به طرزعجیبی طولانی تر شده بود و این عملا برای ذهن عجیب وغریبش که دست کمی از فردی با بیماری اسکیزوفینی نداشت مثل زنگ خطر بود، بیش از حد فکر نکن بیش از حد فکر نکن، بیش از حد فکر نکن لعنتی
آخرین جمله اش رو با صدایی که بلندتر از صدای ذهنش بود تکرار کرد و وقتی که به دفتر رسید، درهای مقابلش رو بدون در زدن به سمت جلو هلو داد و داخل شد و حالا روبروی پدربزگش، بیون دونگ‌ سو بود.

_ خوش اومدی نوه عزیزم

هر کسی اون دو نفر رو میدید متوجه میشد که چقدر شبیه هم هستن، ظاهری، رفتاری، پر از کاریزما
به همراه علامت خطر نامرئی بالا سرشون که از شعاع چند کیلومتری هشدارمیده نزدیک ما نشو!

ممنون بیون بزرگ

طبق رسم قدیمی احترام ظاهریش رو به پدربزرگش نشون داد و بی هیچ حرف دیگه ای سمت مبل بزرگی که مقابل میز کار پدربزرگش قرار داشت رفت، تضاد رنگی کت شلوار مشکی و مبل جیر زرشکی رنگی که حالا روش نشسته بود مثل قاب عکسی آماده روبروی پیرمرد قرار داشت، بکهیون با همین حرکت میخواست نشون بده از لحظه ورودش قدرت دست کیه.

_ فکر میکردم نمیای!

_ ثابت شد که اشتباه فکر میکنید

POUR UPWhere stories live. Discover now